۱۳۸۶ آذر ۲۶, دوشنبه

از جوزپه وداستانهای دیگر


آقای تورناتوره سالهاست با شما دوستم با آنکه شاید ندانید. از همان سالهای سینما پاراديزو که هنوز دربند شناختن کارگردانها نبودم .با مالنا بود که اسمتان را شنیدم .افسانه 1900 را تصادفا دیدم .حتی اسمش را هم نشنیده بودم فکر کردم فیلم مهجوری است که من کشفش کرده ام .راستش خیلی هم پاپی فیلمسازش نشدم.چند سال بعد که فقط خواجه حافظ شیراز بود که این فیلم را ندیده بود از ملت فیلم بین فیلم دوست فیلمساز شنیدم که کارگزدان افسانه 1900 همان جوزپه خودمان است.فیلم بیگانه یا LA Sconosciutaرا اما دیگر با علم به اینکه شما ساخته اید و به خاطر شما دیدم.مثل همه فیلمهایتان خیلی گریه کردم.مثل همه فیلمهایتان دوستش داشتم.با ایرنا رفیق شدم از ترسیدم از بدم امد دلم برای دخترک سوخت وقتی زمین می خورد و بلد نبود از خودش دفاع کند.از دست پدر بیعرضه اش هم خیلی حرص خوردم .از مرگ جوان عاشق که فکر میکردم پدر جیناست غصه خوردم.هیچکدام این حسها تازگی نداشت .بارها در فیلمهای قبلیتان تجربه کرده بودمشان.ولی رودستهایی که میزدید تازگی داشت .تعلیقهای هیچکاکیتان .غافلگیریهایی که از جنس سینمای شما نبود .کارگردانهای زیادی هست که دوستشان دارم ولی سینمایشان تکراری می شود .می دانید از فیلمهایشان چه انتظاری داشته باشید .فکر میکردم شما هم از همان دسته اید اما پندار عبثی بود دیدم که چیزهای بسیاری در چنته دارید که گویا هنوز رو نکردیده اید .به هر تقدیر خواستم بگویم خیلی استادید و خسته نباشید....





خانم شين پستی نوشت مدتی قبل البته که من تازگی خوانده امش ( به دلایلی که در پست قبل ذکرش رفت کلی از قافله عقبم دوستان به بزرگی خودشان ببخشند)درباره عادت ماهانه.راستش خیلی بدلم نشست مطمئنم آنچه نوشت قصه تکراری همه زنان همسن وسال من است از او متشکرم برای تمام متنش به ويژه تعبير لطیف و شاعرانه اش از آنچه بر زنان می گذرد


((تا وقتي كه كتابهاي راهنماي دوران بارداري را مي خواندم نمي دانستم كه واقعا در درونم چه اتفاقي مي افتد . ديدم كه قصه اش ساده تر از اين حرفهاست. چيزي در درون زن هست كه نامش تخمدان است. هر ماه يك تخمك توليد مي كند. اين تخمك كه توانايي بارور شدن و تبديل به يك نطفه را دارد در فضاي خالي رحم سرگردان مي شود. وقتي تاريخ مصرفش تمام شد مي ميرد و با مرگش ديواره رحم را فرو مي ريزاند. به اين ترتيب گريه خونين رحم زن براي از دست دادن فرصت پروراندن يك زندگي آغاز مي شود! به همين سادگي. ))


.جسارتش را هم در نوشتن درباره چیزهایی که هنوز تابوهای نهادینه شده منعمان میکند از حرف
زدن درباره شان تحسین میکنم.

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

pend

زندگی متوقف شده وتمام فعالیتهای متداول هم با آن .کار همه چیز را بلعیده است و تمام برنامه موکول شده به آینده .به بعد از سنکرون نیروگاه قائن.پس
من فعلا فرصت هیچکاری ندارم فرصت مهمونی رفتن .خرید کردن .مریض شدن. .وبلاگ نوشتن. بچه دار شدن.تمیز کردن خونه.آرایشگاه رفتن.دلتنگ شدن.
و....


ای دوستان وبلاگ نویس که به جامعه اطبا تعلق دارید ای خانم دکترسورنا ای دکتر آّبی سفید ای دکتر غضنفر میشه بگید برای بنده به عنوان کسی که به سختی دکتر میرم وندرتا دارو مصرف میکنم جهت تسکین استرس چه چیز کم ضرری میتونید تجویز کنید.


ناتال جان حالا دیگه متلک بار ما میکنی.ولی این تغییر شغل و رشته رو منهم پایه ام به شدت .فقط میشه صبر کنی نیروگاه قائن سنکرون بشه؟


خاتونک چرا نمی آیی؟


تائو جان واقعا روت میشه کامنت بذاری؟


***

مهمترین فعالیت هنری احیر زندگیم خوندن چهار جلد آخر هری پاتر بود که کم مونده به از هم پاشیدن زندگی زناشوییمون منجر بشه .چون قبله عالم دچار کمبود توجه شده بود و به شدت به هری پاتر حسادت میکرده.ولی خوشبختانه خانم رولینگ سر 7 جلد تموم کرد و زندگی ما هم نجات پیدا کرد.

۱۳۸۶ آبان ۲۷, یکشنبه

خزعبل

1-به دو دسته از رانندگان آژانس نمی توانم اعتراض کنم. حتی اگر بدترین مسیر و بدترین لاین را انتخاب کنند یا با سرعت مورچه حرکت کنند.آنها که از من جوانترند چون غرورشان جریحه دار میشود وآنها که از من مسنترند چون احترام سن وسالشان اجازه نمی دهد.


2-یک جفت نیم چکمه مشکی بند دار خریده ام .خیلی دوستشان دارم.وقتی چیزی میخرم که دوستش دارم .ملت را بیچاره میکنم.اول از همه قبله عالم .به این ترتیب:


-وای چقدر کفشهام رو دوست دارم.


-به نظر تو خیلی قشنگ نستن؟


-وای چقدر خوشحالم این کفشها رو خریدم.


-نه جدا بی نظیر نیستن؟


-به نظرت با اون دامن مشکی بهتر میشن یا شلوار کوتاه؟


واین داستان تا 48 ساعت حداقل ادامه دارد.


3-زیاد گریه میکنم .بی دلیل.


4-تازگیها خواب مشابهی در شبهایم تکرار میشود.کودکی که همراه من است و از نیمه راه باز می گردد یا من رهایش میکنم یا گم می شود .می دانم که امتداد تردیدهای بیداریم هست در کودکی که میخواهم داشته باشم یا نه.اما دانست چیزی از تردیدهایم و خوابهایم نمی کاهد.


5-اشتباه نکنید بند 4و5 ربطی به هم ندارند.


6-.بین شناختن و دوست داشتن زنان باید یکی را انتخاب کرد حدمیانه ای امکانپذیر نیست.(از کتاب سکه سازان -آندره ژید).


7-به زودی از این بلاگ اسپات احمق جا به جا می شوم.


8-اینها که سیزده چهارده بند می نویسند عجب همتی دارند

۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه

گاهی هیچ

برای زندگی کردن کمی هم باید مرد*.


دوست دارم کمی بمیرم.


* بخشی از آواز فیلم ((اتاق پسر))

۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

....

-زمان می خواهد باور کنم احساسی که ساعت 9شب به بعد بر من غلبه میکند وپر می شوم از میل به بیکارگی وخواب و وقت تلف کردن پای تلویزیون حس خستگی است نه تنبلی نه بی مسئولیتی نه بی انگیزگی


-خانه سبز را که دیدم چشمانم پر از اشک شد .حس کردم چه ساده است ساختن کاری خلاق و زیبا که بدون موعظه وکسالت بهتر زندگی کردن و جور دیگر به زندگی نگاه کردن را یاد این مردم بدهد ودلم سوخت برای این رسانه بینوا که سال به سال بیشتر به قهقرا می رود ودلم سوخت برای خودم و میلیونها ایرانی که مجبوریم
برای گدایی چند لحظه خنده بنشینم پای طنز های روتینی که به شعورمان توهین میکند و سطح سلیقه بینوایمان را تنزل میدهد.این که طنزش است تکلیف باقی معلوم است وهکذا قبله عالم هم....


-ما خانواده مارانا را پس از یکسال واندی پیغام وپسغام زیارت کردیم وبسیار مشعوف شدیم .دنیای مجازی هم اینبار مارا فریب نداد وپدر وپسر همانطور بودند که فکر میکردیم .بانو را که قبلا هم دیده بودیم.گرچه به مارانای کوچک خوش نگذشت.مکین جان دفعه دیگر منتظر شما هستیم.


-مرگ از باغچه کوچکی در این نزدیکی گذشت وگلی چون لبخند برد از برما!


سالیا


تولد18/2/85


درگذشت8/8/86


-- امسال زمان برای من خیلی سریع میگذره. باور نمیکنم آبان شده وداره تموم هم میشه.فکر میکنم هنوزتو نیمه اول سال موندم.وقتی کسی راجع به مرداد یا شهریور صحبت میکنه فکر میکنم منظورش پارساله.چند دقیقه باید فکر کنم تا یادم بیاد شهریور 86 خیلی وقته تموم شده.

این فقط یک نوشته است

آخر شب است خسته نشسته ای کنارش.می گویی:


-دقت کردی شیرینی های این قنادی بالایی از اون پایینی خیلی تازه تره

سعی میکنی چیزی مثبت تر بگویی


-چقدر خوب شد این فنجونها رو خریدیم.طعم چایی توشون خیلی بهتره.


بعد چیزی هیجان انگیزتر


-راستی آخر ماه یه تعطیلی هست اگه شنبه رو هم قاطیش کنیم میتونیم یه سر بریم شمال.


به زحمت ته ذهنت میکاوی شاید چیزی روشنفکرانه تر پیدا کنی:


-این ترجمه غبرایی رو تو کتابفروشی دیدم خیلی بهتر از بیتا کاظمی نبود.


شاید باج هم میدهی:


-این بلوز رو که امشب با شلوار جین روشنت میپوشی خیلی بهتر میشی.



او در جواب در حالیکه کانالهای پورنو را بالا پایین میکند به علامت تصدیق زمزمه می کند.اما میدانی که گوشش با تونیست.


از این جمله ها متنفری.اما از سکوت میترسی و حقیقتی که در آن خوابیده.حقیقت اینکه دیگر حرفی برای گفتن ندارید.


بیصدا میروی که بخوابی و خواب خیابانهای پهن ببینی در شهری دور وآفتابی که درآن ساکی در دست دنبال اتاقی با یک بالکن در طبقه سوم میگردی پشت به خیابان.

۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

سلام آقای کوستاریتسا


سلام آقای کوستاریتسا


البته در اینجا شما را کاستاریکا میخوانند نمیدانم چرا شاید به خاطر سیلابهایی در نامتان که مردم ما دوستش ندارند البته همین سیلاب ها را وقتی در کوچه وخیابان همدیگر را مورد لطف قرار می دهند زیاد به کار می برند.


بگذریم من عادت بدی دارم زیاد حاشیه میروم.می خواستم بگویم دوستتان ندارم .هیچ وقت دوست نداشتم .همیشه هم سعی کردم مجدانه سعی کرده ام از فیلمهایتان را نبینم.اصولا آدم حساسی هستم وتحمل فیلمهای تلخ را ندارم باهوش هم هستم هرچه شما بخواهید تلخیتان را پشت رنگ و موسیقی وطنز قایم کنید من میبینمش.بعد مچاله میشوم گوشه کاناپه دلم میفشرد ودست وپایم یخ می زند.


دوست ندارم دیگر! عاشقانه هپی اند بیشتر دوست دارم.


حق میدهید به من که؟


راستش از خودتان هم خوشم نمی آید.زیادی گنده هستید .اینطوری همه که همیشه با چند تا زن خوشگل روی فرش قرمز کن اینور و آنور میروید وموهایتان ا که شبیه سیم ظرفشویی است پریشان میکنید به نظرم خیلی جلف می آیید.


اما می دانید موضوع چیست؟ما در عصری هستیم که نمی شود.ارتباطات ورسانه ها و هزار چیز دیگر در خدمتند تا ما حتما بدانیم و ببینیم و بشنویم وبشناسیم .هر چه هم که تلاش کنید تا قایم شوید مثلا چیزی را نبینید یا یاد نگیرید یا نفهمید نمی گذارند .دست خودتان نیست. تا حالا امتحان نکرده اید ؟نمیخواهید اخبار را بدانید روزنامه نمی خرید تلویزیون نگاه نمیکنید.اینترنت را فراموش میکنید. ولی اخبار از یک جایی مثلا رادیوی همسایه میآید روی اعصاب شما.باز هم حاشیه رفتم به هر حال همین که گفتم مجبورید فرهیخته وآگاه باشید دست خودتان نیست.


من هم همینطور شد دیشب این فیلم زيرزمينتان را ديدم از این کانال ccineنمی خواستم ها میخواستیم بزنیم mbc2عروس چاق یونانی مرا ببینیم .سالها مقاومت کرده بودم دربرابر پدرم که VHSاش را خریده بود بعد ها در برابر قبله عالم که خیلی دوستتان دارد ولی نمیدانم دیشب چه ام شده بود .به هر حال جان کلام آن که از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان !عاشق فیلمتان شدم.


نمی توانم فراموش کنم صحنه آخرش آن جزيره که جدا میشود با آن آدمها که دور میشوند .دلم هم سوخت برایتان که کشورتان یکروز ناپديد شد از نقشه جغرافی...


به هر حال هنوز هم دوستتان ندارم .رابطه ام با شما یکجور شبیه کوئیلو است میدانید همین پائولو را میگویم .حتما میشناسیدش .نمی خواستید هم حتما میشناختیدش چون مجبورید. در عصر آگاهی اجباری زندگی میکنید .


او را هم دوست ندارم ولی کتابهایش را چرا.


راستش هنوز تکلیفم با این رابطه اثر و مولف خیلی معلوم نیست.به هر حال چون میدانستم خیلی نگرانید فقط خواستم بگویم در روابطمان بهبود حاصل شده.شاید اگر موهایتان را کمی مرتب کنید وانقدر شلخته نباشید از خودتان هم خوشم آمد.تا آن روز خداحافظ

۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه

زاویه دیگر

دیشب مصاحبه خانم گلستان را خواندم .


حکایت عجیبی است.در کل این مصاحبه که پراست از خاطره نویسندگان و شعرا و فضلا فقط یک جمله درباره فروغ گفته شده :فرخزاد کارمند استودیوی پدرم بود .به عنوان شاعر زن،شاعر های دیگر مثل سیمین بهبانی را ترجیح میدهم.البته بعضی از شعرهای مجموعه تولدی دیگر جالب است ولی اغلبشان را دوست ندارم.



ور پرادعای ذهنم می گوید:عجب آدم عقده ای!!حالا این زن معشوق پدرت بوده که بوده .تو که مثلا روشنفکر تحصیلکرده فرنگی اینطور باید با بغض برخورد کنی و این زن بیچاره را که دستش هم از دنیا کوتاه است به کلی از صفحه هنر وادب مملکت پاکش کنی.


ور با انصاف ساده ذهنم اما می گوید:نه خودت اگر بودی.دختر 19 -20 ساله یک خانواده سرشناس که همینطوری هم خار چشم ملت است دختر عاشق پیشه احساساتی هم باشی که دوست دارد فکر کند پدر ومادرش عاشق همند و قربان صدقه هم میروند بعدش پدرت که می پرستیش بیاید با یک زن شاعر بریزد روی هم و احوال خودت و خانواده ات ومادرت بشود نقل دهان این ملت حسود که نزده هم میرقصند.چکار میکردی؟هزاری هم که مدرسه هنر پاریس درس خوانده باشی با گدار شام خورده باشی و با تارکوفسکی عکس گرفته باشی....؟نه جان من چکار میکردی؟رقیب مادرت را حلوا حلوا می کردی میگذاشتی روی سرت ؟خیلی که خانمی بکنی ترجیح میدهی چیزی نگویی!

۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

به همین راحتی

خواستیم برویم یک گوشه ای بنشنیم و جفنگ ببافیم.دوست گفت برویم ثالث.من اما که کافه اش را ندیده بودم و فکر میکردم جای تنگی است آن بالا با دو تا صندلی دلم نمی خواست.


یک جایی هم در این بلاگستان بی در وپیکر از یک بابای فرنگ رفته خوانده بودم که کافه مرکزی قهوه هایش خوب است و مزه قهوه اصل می دهد و مثل باقی جاها نیست که قهوه ترک و اسپرسو اشان با هم فرقی ندارد کافه لاته و کاپوچینواشان هم ایضا .گفتم برویم این کافه مرکزی که ندیده نمیریم دفعه بعد هم شاید رفتیم ثالث.


بعد جفنگیات رفتیم ثالث دنبال موسیقی متن بابل برای قبله عالم.دیدم عجب کافه دنجی داشته آن بالا و ما نمیدانستیم .عزم جزم کردیم در اولین فرصت خراب شویم آنجا...فردا ولی شوهر دوست پیامک زد که بالاغیرتا جایی نروید شما و کار وکاسبی تخته نکنید که کافه بلاگ ثالث تعطیل شد و جاهای دیگری هم...


به همین راحت حسرت شد رفتن کافه کتاب ثالث برایم به مرحمت جمهوری اسلامی و ماند به دلم...


پ.ن. طنز نیست زیستن در شهری که فاحشه ها وموادفروش ها ومتجاوزین به نوامیس کمتر از کافه کتابها سلامتش را تهدید میکنند؟کمی بخندیم!!!

۱۳۸۶ آبان ۱, سه‌شنبه

امروز



امروز روزی است شبیه روزهای بسیاردیگر.صبح که بیدار میشوم فکر میکنم امروز همان روز موعود است روزی که زندگی من تغییر میکند.خودم هم.


میشوم آدم معهودی که همیشه دوست داشته ام .امروز اشتباهاتم را تکرار نمیکنم.ازکوره در نمی روم.هیچ چیز را در جاهای نامناسب رها نمیکنم.هیچ کس را نمیرنجانم.


تا شرکت برسم فراموش کرده ام ،ژاکتم را روی کمد کنار میز پرت میکنم و با مسئول آرشیو دعوا میکنم.


این پست دوست جون رو خیلی دوست داشتم.راستی دوست جون CD که از ثالث خریدیم اصلا جذاب نبود

.

۱۳۸۶ مهر ۲۹, یکشنبه

نمی توانم

همه زندگیم در سرزنش خودم وحسرت آنچه که نیستم وانجام نمی دهم میگذرد.تازگیها سعی می کنم خودم را دوست داشته باشم.به رغم بسیاری چیزها...


خودم را دوست داشته باشم با آنکه هیچ وقت نمی توانم صبحها به موقع بیدار شوم با آنکه مرتب آشپزی نمیکنم با آنکه زن کدبانویی نیستم با آنکه هنوز sap2000 یاد نگرفته ام.با آنکه کارهای بسیاری را نیمه کاره رها کرده ام آنها را هم که رها نکرده ام درست و حسابی به سرانجام نرساندم نه زبانهایی که خواندم نه پیانو زدن نه خوشنویسی


سعی میکنم خودم را دوست داشته باشم به رغم آنکه ورزش نمی کنم به رغم آنکه گاهی دروغ میگویم با آنکه خوش لباس نیستم دوست داشته باشم به رغم دماغ وباسن بزرگم به رغم اینکه همیشه بلند حرف میزنم وزیاد می خندم ودختر با وقاری نیستم انطور که دوست داشتم باشم .


می خواهم خودم را دوست داشته باشم به رغم بی ارادگیم در برابر نان خامه ای وشکلات وسالاد الویه وخیلی خوردنیهای دیگر


می خواهم خودم را دوست داشته باشم با وجود آنکه هنوز هم نمی دانم سر نمون یعنی چه و شووینیسم با فاشیسم چه فرقی دارد و هنوز هم کتاب تفسیرهای زندگی ،انسان وسمبولهایش ،مدار صفر درجه و دهها کتاب نیمه کاره دیگر را نخوانده ام.


دلم می خواهد خودم را برای ندانسته ها و نداشته هایم سرزنش نکنم.


می خواهم برای ترسها وتنبلیها وضعفهایم خودم را ببخشم .


اما نمی توانم

۱۳۸۶ مهر ۲۳, دوشنبه

آلزایمر

فکر می کنم دچار آلزایمر شدم.


باید برم دکتر.


ساعت7.5 صبحه دیر شده .پاشم بدوم.


نون میذارم تو مایکروفر.نونمون تموم شده یادم باشه امروز باید نون بخریم.


دفترچه قسطها رو میذارم رو میز ناهارخوری یادم باشه به علیرضا یادآوری کنم باید قسطها رو تا فردا بده.


راستی قبض برق !یادم باشه قبض برق رو باید بدم.


یک مقنعه هم باید بخرم اینی که دارم پاک رنگ و روش رفته.آه

خرید راستی امروز باید برم پارچه بخرم برای مهمونی هفته دیگه بدم خانم طاهباز برام یه شلوار بدوزه.


وضع پوستم هم که خرابه یادم باشه زنگ بزنم به این دکتره .راستی فردا معلم زبان دارم


امشب باید یه نگاهی به این تمرینهای گرامر بندازم.


وای آزانس اومد دیرم شد.


امشب باید یه سر به مامان علیرضا بزنیم خیلی وقته نرفتیم دیدنش.


یادم باشه رسیدم شرکت یک زنگ به نغمه بزنم جلسه فیلم این هفته رو کنسل کنم.


ای داد این راننده چرا داره از حکیم میره ؟آقا! از اینجا نرو رو پل. برو از تو گیشا میانبر بزن.....


راستی یادم باشه به شادی زنگ بزنم بپرسم اون کارت سوختی که آشناشون میفروخت چند میگه بعد هم زنگ بزنم به نازنین بپرسم میخواد شریکی این کارت سوخت رو بخریم یا نه؟


رسیدم دم شرکت .ای داد ! این مهندس رضایی مدیر محترم مهندسی دم در شرکت چیکار میکنه؟باید حتما میدید که من با 45 دقیقه تاخیر رسیدم....بخشکی شانس


ای بابا 3 تا میس کال رو تلفن IP افتاده.صبح علی الطلوع کی زنگ زده ؟


این یادداشت رو کی رو مونیتور چسبونده؟


وای یادم نبود ساعت 9.5 ساختمون میرداماد برای سالن توربین قائن جلسه داریم.


یک زنگ به قدس نیرو بزنم ببینم نقشه های تصفیه خونه ارومیه رو تایید کردن یا نه.اگه نکردن یک زنگی بزنم به این قلیزاده که هیچ وقت نیست ببینم میتونم مخش رو بزنم تایید بکنه .


راستی این موننکو چرا دستور کار شنریزی کف مخزنها رو نمیده.


یادم باشه با مهندس نجات اللهی برای ماموریت هفته دیگه عسلویه هماهنگ کنم.


راستی یک زنگ بزنم به دختردایی مجید که تو آژانس کار میکنه ببینم بلیطهای شیراز چی شد! بعد هم به ندا بگم هتل رزرو کنه برامون.


وای ا .خوب شد یادم افتاد باید به مریم زنگ بزنم برای پنجشنبه شب دعوتش کنم.


راستی به علیرضا بگم بره کیک سفارش بده.


بابا این قاضوی باز که نقشه کنترل سیلاب رو تصحیح نکرده فرستاده پاشم برم یه سر تا موننکو بشینم تا مجبور بشه درستش کنه.


این شرکت توگا هم شورشو در آورده یک نامه میخواد ایمیل کنه صد سال طولش میده.


خانم فتحی چرا کپی هایی که سفارش داده بودم نیومده.


این رئیس چی میگه.گیر داده .


ببینم امروز 23 ام مهره .ای وای دیروز تولد شبنم بود .باید یه زنگ بهش بزنم.


چی بریم ناهار ؟مگه ساعت چنده؟کی ساعت 1 شد.


وای الان بانک میبنده قبض برق موند.


تازه باید برم برای علیرضا کادو بخرم یک قرون ندارم.


مامانم داره زنگ میزنه. آخه مامان جان الان چه وقت زنگ زدنه؟زهرا خانم سبزی هایی که سفارش داده بودم آورده ؟باشه میام میگیرم.


جلیل انقدر با تلفن حرف نزن .من اصلا نمی تونم تمرکز کنم صدات همه اش رو مخ منه.


یه سر برم بزنم به وبلاگستان .بابا همه آپ کردن حالا من کی اینهمه وبلاگ بخونم.چقدر دلم میخواد خودم یک پست بنویسم درباره این مجموعه داستان جدید کالوینو ورمان میرا ...بابا ناتال جان تو کی وقت میکنی اینهمه کتاب بخونی؟بحث فرانکلین درباره خیانت هم جالبه .چرا کامنت نمیشه گذاشت؟


بلاگ اسپات هم که باز نمیشه.


چی؟من کی گفتم این نقشه ها رو غیر رسمی بفرستن آقای رئیس؟از خودشون این کار رو کردن.باشه الان عودت میدم.


راستی به مامان علیرضا زنگ بزنم بگم امشب میخوایم بریم دیدنش. خدا کنه شام دعوتمون کنه خراب شیم اونجا.


چی مامان جان ! خواهر علیرضا سرما خورده ؟


یک زنگ باید بزنم به خواهر شوهر جان.


راستی یک جا بنویسم که مهلت ثبت نام کلاس ارتقا پایه نظام مهندسی تا 30 امه.


خسته ام .ساعت 5.5 شد.


برم گاندی پارچه بخرم .برای مامان علیرضا هم شیرینی بخرم.


علیرضا میاد دنبالم چه خوب! ولی اونوقت نمیتونم برم براش کادو بخرم.فردام که کلاس دارم.نه نیا دنبالم خسته نیستم .(اونجای آدم دروغگو)


آقا !فاطمی....


چی؟تا سر تخت طاوس میری .؟....جهنم چیکار کنم اون یه تیکه رو پیاده میرم....


آقا مشکیه روبده ...چی 110 تومن ؟ما که عین این رو یه ماه پیش خریدیم 90 تومن.چی؟ هنوز که تحریم نشده؟سرتو بخوره بیا این 110 تومن...


من که تا اینجا اومدم یه شال بخرم برا مانتو قهوه ایه...


علیرضا من تا یه ربع دیگه خونه ام زود بیا بریم به مامانت سر بزنیم .


راستی یادم رفت به خانم دوستی زنگ بزنم بیاد جمعه کمکم کنه.


به شیما جونم زنگ بزنم برای پنجشنبه وقت براشینگ بگیرم.


الو!به به رودابه جون سلام!بچه آتوسا اینا به دنیا اومده؟چشمتون روشن.


ای بابا جمعه باید بریم دیدن آتوسا اینها. یادم باشه فردا بریم یه کادو واسه بچه شون بگیریم.


علیرضا! اینجا سر کوچه نگهداربه این لوله کشه بگو راه آب ماشین ظرفشویی آب میده.


راست بوگیر دستشویی خریدی؟


مامان جان !نه مرسی برای شام میریم خونه!.شام ندارین ؟نه بابا مهم نیست ما که اصلا رژیمیم .شام نمیخوریم.خوشحال شدیم دیدیمتون.



علیرضا دم اینجا نگهدار یه ساندویچ بخریم ببریم خونه.


چی !نون نخریدی؟باشه فردا صبح یک لیوان شیر می خوریم بهتره.بابا شیر هم که نداریم .


بذار یه نگاه به این تمرینهای زبان بندازم.


این پیغام رو منشی تلفنی چیه؟


چی وقت چشم پزشکی داشتم.دیدی یادم رفت.


گفتم که آلزایمر گرفتم....


ای بابا سولمازجان شما که پراید داشتین چرا آلزایمر گرفتی؟


**راستی لینک مصاحبه علیرضا که 5شنبه تو جام جم چاپ شد

۱۳۸۶ مهر ۹, دوشنبه

دوست دارم

دوست دارم ويترين پذيرايي رو با همه ظرفهای چيني و کريستال توش ببخشم به کسی که دوست داره يا به هر شکلی از جلو چشمم ناپديد بشه.


دوست دارم شبيه يک خانم مهندس باشم از اون خانم مهندس های اتوکشيده مرتب با یک ته آرايش ملايم که تمام روز هم از صورتشون پاک نمی َشه.


دوست دارم خونمون يک خونه مرتب باشه و هميشه از تميزی بدرخشه مثل خونه جميله خانوم اپيلاسيونيه که همه جای خونه اش برق میزنه يا يک دوستی که حتی کنترلهای وسايلشون رو ی ميز به ترتيب قد چيده شده اند


دوست دارم 4 کيلوی دیگه وزن کم کنم تا خيالم راحت بشه.


دوست دارم

دوست درام به اين فوبيا آب وترس از غرق شدن که هميشه باهام بوده غلبه کنم


دوست دارم عکاسی ياد بگيرم


خيلی چيزهای ديگه تو دنيا دوست دارم


ولی نمی شه چيزهای کوچيکی هم هستن ولی نمی شن


****

روبروی من تو سالن یک کتابخونه گذاشتن که از جايي که نشستم بهش نگاه میکنم کلی قول زنکنه اصلا شبيه کتابخونه مهندسی نيست ومن بعضی وقتها خيال میکنم اون کتاب قرمز جلد گالينکور کتاب سازه های فولادی دکتر طاحونی نیست و کتاب مرشد و مارگریتاست چاپ قديمش همونی که بابام از دوستش کش رفته.


****

آقا من بلد نيستم لينک آهنگ پست قبلی اينجا بذارم.بلد هم بودم فيلترينگ محترم اجازه نمی داد .بالاغيرتا خودتون Search کنيد کاری نداره.

۱۳۸۶ مهر ۷, شنبه

....

دلم سفر می خواد خیلی .تازگیها فهمیدم کوهستان رو بیشتز از همه جا دوست دارم .یعنی همه چشم انداز های طبیعت رو دوست دارم ولی وقتی عکسی مثل این عکس رو میبینم قلبم از شدت ارزو از جا کنده میشه.




کتاب هزار خورشید تابان نوشته خالد حسینی رو خوندم .به پای بادبادک باز نمی رسید خیلی تلخ تر بود و غنا داستانیش کمرنگتر بود.


اخرین آهنگی هم که شنیدم وخیلی دوست داشتم .آهنگ Je m'applle Baghdad نام من بغداد است با صدای تینا آرنا


۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه

اينم بمونه

این روزها کتاب خانوم رو خوندم .تا حالا از آقای بهنود هیچ کتابی به جز این سه زن رو نخونده بودم که زندگی شخصیتهای واقعی به رغم آميخته شدنش با تخيلات آقای نویسنده کتاب خوشایندی بود .ولی کتاب خانوم به لحاظ غنای حوادث و قدرت داستان سازی آقای بهنود واقعا شگفت انگيزه .يکبار قبله عالم خاطره ای تعریف می کرد از آشنایان دور که یک پيرمردی داشته زندگینامه یک بابايی رو تعریف میکرده بعد جا به جا خودش رو قاطی ماجرا میکرده و يکجوری ميچسبونده به شخصیت اول قصه که مثلا من رفتم اون راننده ای که رفت این آقا رو از مرز آورد تهران من بودم وسط راه هم بردم مادرش رو ديد و هکذا...


قصه داستان سازی آقای بهنود (و نه داستان پردازی )هم همينه ايشون کل حوادث تاريخی 70 80 سال رو رديف میکنه رو کاغذ وقهرمان داستانش رو يکجوری به اين وقايع مربوط ميکنه اونم نه فقط وقايع تاريخی اجتماعی سیاسی ايران بلکه حداقل نصف دنيا .باور نمی کنيد؟جهت اطلاع دوستانی که کتاب رو نخوندن عارضم که قهرمان کتاب عليا مخدره ای است از نوه های مظفرالدين شاه به اسم خانوم.ايشون به واسطه خاله اش با آقاق ملک المتکلمين و سایر روشنفکران آن زمان آشنا بوده در جريان مشروطه ازمادرش جدا می شه وهمرا شاه مخلوع(محمد علی شاه) به روسيه سفر می کنه انقلاب شوروی اتفاق می افته خانواده شاه در تبعيد به ترکيه عثمانی فرار می کنن.در ترکیه با شاهزاده عثمانی ازدواج می کنه تصادفا در همين حيص وبيص سرداری به نام مصطفی کمال پاشا سلسله عثمانی را سرنگون می کنه .سوژه به همراه خانواده سلطنتی ايران و عثمانی به اروپا فرار میکنه بعد همزمان می شه با شاخ وشونه کشيدن رضا خان برای شاه قاجار (احمد شاه)که ملکه در تبعيد يعنی همون زن محمد علی شاه ومادر احمد شاه تصميم می گيره برای سر وسامان دادن اوضاع بياد ايران قهرمان ما هم همراه ايشون راهی ايران میشه ولی اين قافله خبط میکنه وسر راه برای زيارت کربلا ميره و همين تاخير باعث تغيير حکومت می شه در نتيجه بر می گردند پاريس ولی در بدو ورود شاهزاده خانوم قصه ما از ملکه که راهی بيروت هست جدا ميشه تا بره با همسرش که همون شاهزاده عثمانی است زندگی کنه ولی وارد پاريس که میشه شاهزاده در ایستگاه قطار خانوم رو قال میذاره وناپديد میشه .کاشف به عمل میاد که پرنس مخلوع عثمانی همنجنس باز بوده و کل اموال دوستمون رو بالا کشیده بعد قصه متحول میشه شاهزاده قصه ما تصميم می گیره رو پای خودش وايسه بعد میره دانشکده هنر ثبت نام می کنه با چند تا دختر تو يک زیر زمین خونه می گيرن و پرنسس خانوم لچک به سر آفتاب مهتاب ندیده قجری ما يکدفعه ميشه يک خانم هنرمند پاريسی اونهم نه معموليش بلکه سيمون دوبوار ثانی که با آندره مالرو و زنش کلی صنم ميريزه و سارتر مياد تو کافه باهاش مصاحبه میکنه وخانم با دوچرخه راه می افته دور فرانسه رو بگرده وخلاصه جونم براتون بگه یکهو یک آقا پسر آلمانی پيدا ميشه و عاشقش می شه وازدواج میکنن میرن آلمان و بچه دار می شن وشاداماد آلمانی هم تو دم ودستگاه نازی بر میخوره و رشد میکنه ومی شه نه یک افسر کوچولو موچولو بلکه مشاور يک آدم گنده ای که حالا من اسمش يادم نيست. بعدش هم که معلومه جنگ دوم میشه وآلمان سقوط می کنه وشوهره سر به نيست ميشه و بالاخره اين خانوم (شايد هم آقای بهنود)ديگه از رو ميره و برميگرده ايران البته شوهره هم بعد چند سالی از سيبری بر میگرده و زن وبچه رو پيدا ميکنه .



اين قصه رو هم خانوم برای دخترش که معلوم نيست چرا در دهه شصت افتاده زندان و الان هم آزاد شده وبرای رزمنده های جبهه حق علیه باطل چی چی درست میکنه تعريف میکنه.
ميدونم که خیلی ها آقای بهنود رو دوست دارند اونچه هم که من می نويسم از منزلت ايشون چيزی کم نمی کنه ولی ....بماند



به قول بنيامين خدا بيامرز اينم بمونه



* ولی عوضش دشت سوزان خوان رولفو رو خوندم که محشر کبرا بود از شوخی بگذريم چندسال پيش در عنفوان عشقوليت قبله عالم گفت این خوان رولفو پدر معنوی همه نويسنده های امريکای لاتين هست ولی من اصلا تحمل نداشتم کسی پدر معنوی گابريل جان باشه و راستش از پدرو پارامو هم که می گفتن شاهکار خوان رولفو خيلی خوشم نیومد.ولی دشت سوزان رو با دیده بصيرت خوندم و تلخی طاقت فرسای قصه در شيوه روايت استادانه تلطيف میشه.قصه ها غالبااز زبان شخصيتهای منفی از زبان آدمکشها دزدها جاکشها و...روايت می شن.المانهای قصه ها که در نگاه اول به سادگی پرداخت شدن در نگاهی موشکافانه تر مثل قطعات پازل چيده شدن.گاهی هم زاویه روایت قصه ها (مثل قصه مرد)به نرمی از مرد قاتل در حال فرار به تعقیب کننده و در نهایت به پسرک چوپانی که جسد مرد متواری را پیدا کرده می چرخه با این چرخش زاويه لحن روايت و مونولوگها هم تغيير میکنه بی آنکه روند قصه را دچار سکته بکنه.


* در جلسه نمايش فيلم دوستان اين هفته فيلم مزخرفی انتخاب شد به نام پرستيژ که بدتر ازهمه اینکه الان multivision ها هم دارند سه تا کانال 24 ساعته نشونش میدن.


* من خوبم .همه چیز خوبه.فقط علیرضا خوب نیست.قصه اش رو دارن نابود میکنن .یک روز رئيس شبکه دو زنگ ميزنه يکروز رئيس گروه فيلم وسريال زنگ میزنه .ديروز هم خود آقای ضرغامی تب کرده بود..می ترسن و می گن که حاجی نماد چهره موجه نظامه که اينها دارن تو سريالشون خرابش میکنن.هر شب زنگ ميزنن چند تا سکانس ديکته می کنن که تو قسمت فرداش اضافه بشه. مثل اين آخونده که اصلا تو قصه نبود و ظرف همين چند روز به زور اضافه اش کردن وکلی چيزهای دیگه که نگم بهتره.دلم برای همه گروهشون وبه خصوص خود عليرضا می سوزه خیلی خسته است با اطن اتفاقات هم خستگی به تنش مونده ..


اينم بمونه

۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

خانه بدوش

معجزه اتفاق افتاد.به همین سادگی .شاید هم نه به همین سادگی ...


به هر تقدیر من در شرکت توسعه یک پشت میزم نشستم و از شما چه پنهان مدتهاست که انقدر از کارم لذت نبرده بودم ....


ممنون از دوستانی که جویای احوال بودند ملالی نیست جز دوری شما .فقط نمی دونم چرا بلانسبت این روزها مثل یک حیوان نجيب کار می کنم


.

یادتون هست راجع به کتاب آقا ابراهیم و گلهای قران نوشته کارل امکانوئل اشمیت کلی تبلیغ کرده بودم ؟فیلمش رو دیدم به خوبی کتابش بود با بازی عمر شریف عزیز در نقش بقال مسلمان صوفی....



*****

آقا به خدا من تنبل هستم ولی نه انقدر!تازگیها فهمیدم که اکانتی که ما تو شرکت داریم blog spot رو فیلتر کرده


بگید من کجا ببرم این وبلاگم رو خواهشا؟

۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

ته موج


شده ته موج باشی و آخر نا اميدی وته دلت فقط ذره ای امید نامحتمل مانده باشد . نا محتمل به اندازه آرزویی که می کنی و فوتش میکنی در یک قاصدک

ملغمه

دلم گرفته است به شرکت ميروم
وانگشتانم را بر پوست کشيده مونيتور میکشم
کسی مرا به توسعه يک معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به شرکت توسعه يک نخواهد برد.


غمگينم.

دوست داشتم اين بخشی که هستم (توسعه يک) بمونم . راستش کارم خيلی زياد شده بود ولی همکارهام رو خيلی دوست داشتم به خصوص مدير گروه ساختمان رو که مدير بلافصلم محسوب ميشه.از شريفترين آدمهايی هست که تو زندگيم ديدم. مدير گروه ساختمان و مدير مهندسی هم همه سعيشون رو کردند که هر طور هست من رو نگه دارند.
ولی اون بخش ديگه (توسعه سه) که برام حکمش رو زدن کوتاه نمياد وتا آخر اين هفته مجبورم پاشم برم اونجا مگر اينکه معجزه بشه يا من بتونم نسبت فاميلی با آقای رفان يا جنتيان پيدا کنم.
خيلی غمگينم.
برام دعا کنيد.

دردانه تو وبلاگش يک جمله نوشته که خيلی دوست داشتم:
امروز اولين روز از بقيه عمر من است.




فيلم ميترسم !پس دروغ می گويم از سلسله فيلمهای آموزشی رفتار با کودکان که به سفارش يونيسف ساخته ميشه رو ديدم اين قسمت ساخته تهمينه ميلانی بود.راستش به نظرم شيوه پرداختنش به موضوع خيلی سطحی بود فقط سعی کرده بود به زور حضور هنرپيشه های معروف ديالوگهای طولانی و کليشه ای رو قابل تحمل کنه .



ميخوام پز بدم چون خيلی خوشحالم .قبله عالم فوق ليسانس سينما دانشگاه تهران قبول شد .
خيلی غير منظره بود اصلا انتظارش رو نداشتيم .به خصوص که ليسانسش کلا خيلی چيز پرتی بود.



راستی خيلی دوست دارم يکی به من بگه نشر اکاذيب که در قوه قضاييه جمهوری اسلامی جرم محسوب ميشه دقيقا يعنی چی؟




۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه



.زن ومردجوانی روی موتور در حرکتند .زن روسری قرمز به سر دارد .شبیه دوست پسر دوست دخترند تا زن و شوهر




زن می گوید از دکتر مقدسی وقت گرفته است مرد به موضوع علاقه نشان نمی دهد زن اصرا رمیکند هنوز تصویر دل انگیز زن ومرد جوانی است که با هم جدل میکنند موتور میپیچد از جایی و ما سر کودکی را میبینیم که بین زن ومرد مچاله شده است.معنای تصویر تغییر میکند وگفتگو هم.زن وشوهری هستند که زن باردار کودک دوم است ونمی خواهد این بچه دوم را میخواهد هیکلش را حفظ کند کلاس برود ومرد اصرار میکند و... د


بيست انگشت فیلم خوبی است ومانیا اکبری میتواند فیلمساز خوبی باشداگر...د




***


من کماکان جا ومکان درست وحسابی ندارم یعنی معلوم نیست همینجا که نشستم بمانم یا بروم سه تا کوچه بالاتر آن یکی ساختمان.فرقش فقط این است که کارفرمایمان از سازمان برق میشود شرکت نفت ولی مسیرم 500 متری دورتر میشود واگر ماشین بیاورم هم بدبخت پارکینگ خواهم بود.ناهارهای این ساختمان هم بهتر از آن یکی است.این انگیزه های جدی مهندسی باعث میشود که ترجیح بدهم همین ساختمان بمانم.و


***


دلم سفر میخواهد .بسیار


***


این دوستان ما سعی کنند پخشیدگی مهمانی ها وعروسیهایشان را در طول سال رعایت کنند تاما که ماه تا ماه کپک میزنیم ویکبارگی در یکماه 5 تاعروسی و 10 تامهمانی دعوت میوشیم دچار تراکم مشغله نشویم.د


***


آقا این دالها آخر هر خط مال این است که من کماکان به رغم راهنمایی ناتالی عزیز تازه متولد نتوانستم پاراگراف بندی در این بلاگر را یاد بگیرم وتا دال ته خط را پاک میکنم نقطه ته خط میپرد سر خط.د


***

دولت مهرورزی





این تصویر وخبر را گروه خیرین شرکت ما ارسال کرده اند ودرخواست کرده اند به هر طریقی حداقل با پخش خبر کمکی کنند در جهت رفع مشکل خانواده .من که چشمم آب نمی خورد ...د
تصاویر گویا نیست. عکاس بینوا رویش نشد نزدیکتر شود. مادر دخترک هم نخواست که از نزدیک از چهره دخترک تصویری تهیه شود.زن بینوا می گفت " وقت قرارداد اجاره خانه که تمام شد، صاحبخانه که می بیند مستاجرهایش آهی در بساط ندارند به بهانه اینکه در خانه باجناقم اتاقی برای شما تهیه کرده ام اسباب و اثاث مان را بار ماشین کرد وقتی از اطراف محل قدیمی مان دور شدیم به ناگاه راننده ترمز کرد و به همراه صاحبخانه اسباب مان را بر روی خیابان خالی کردند و رفتند."الان ده روزی است که در پیاده رو کنار دیوار مدرسه ای که نامش علی بین ابیطالب است سکنی گزیده اند."مرد خانه مان راننده سرویس کارکنان ایران خودرو می باشد. پیمانی کار می کند. ماشین از خودمان نیست." دخترک رنگ پریده است و ده دوازده سالی بیشتر ندارد و در فضای اطراف بین وسیله های خانه نشسته است. روزها مرد درخانه (پیاده رو) نیست سرکار است و شبها ... .تا کنون از طریق مساجد محل و شهرداری منطقه 15 و کمیته امداد اقدام موثری انجام نشده است. نشانی محل اقامت: تهران، افسریه، شهرک مسعودیه،اسلام آباد، خیابان مسلم، پیاده رو جنب مدرسه علی ابن ابیطالب.پی نوشت :1- از تمامی عزیزان خواهش می شود به هر گونه ای که خود صلاح می دانند در تکثیر و پخش این خبر همکاری نمایند. اگر مقدور است در پست های وبلاگتان کار کنید یا در پی نوشت های مطالب خود به همراه آدرس وبلاگ حقیر اشاره نمایند.2- از دوستانی که به نوعی با اصحاب رسانه های جمعی همانند روزنامه ها ، صدا و سیما و سایتهای خبری و خبرگزاری ها ارتباطاتی دارند تقاضا می شود نسبت به پخش و فراگیر شدن جریان مزبور عنایت نمایند.3- از تمامی دوستانی که به نوعی در اطرافیان خود از اصحاب قدرت و ثروت آشنایی دارند عاجزانه تقاضا می شود نسبت به انتقال مطلب حاضر اقدام فرمایند، شاید که در این بین از وزیری و وکیلی و تاجری و ورزشکاری و ... کسی پیدا شود که بتواند مشکل این بندگان خدا را حل نماید.4- در صورتی که عزیزی توان کمک دارد(به هر شکلی) خواهش می شود سریع اقدام نماید. ده روز( امروز بیست و هشتم مرداد هم گذشت) از پیاده رو نشینی این خانواده می گذرد.





۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

عقب ماندگی






راستش آمدم بگویم این کتاب را که اسمش از خودش طولانی تر است (داستان خرس های پاندا به روايت یک ساکسيفونیست که دوست دختری در فرانکفورت داشت)بخوانید .دیدم من آخرین نفری هستم که خوانده ام کلی ضایع شدم.
خواستم بگویم فیلم
Paris j t'aime
راحتما ببینید دیدم همه عالم مجازی قبل از من ديده و.بسی ابراز احساسات کرده اند پس فقط خواستم بگویم منهم دیده ام واپيزود باستیلش را که این خانم ایزابل کوکست عزيز کارگردانی کرده است را با آن اپيزود که ژولیت بینوش دنبال روح پسر مرده اش می گردد وآن اپيزود سر قبر اسکار وايلد را خیلی دوست داشتم واپيزودهای گاس ون سنت وجوئل کوئن را که قبله عالم آنهمه دوست
داشت اصلا دوست نداشتم.
شما رو به خدا یکی بگه با این ادیتور بلاگ اسپات چطور میشه نوشت .من اصلا نمی تونم انگلیسی بنویسم وسط متن .نقطه های ته خط هم همه اش می پرد سر خط.

۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

خانه نو




دلبسته هر چیزی هستم که رنگ کهنگی وزمان گرفته باشد.دلبسته خانه های قدیمی .آدمهای پیر.اشیای کهنه حتی مدل لباسهای قدیمی مدل آرایش موی قدیمی.سخت بود برایم دل کندن از خانه قدیمی از درخت کوچک قدیمی .هجرت می کنم به این خانه جدید شاید فصل تازه ای باشد برای کارها و نوشته های تازه