۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

پرنده های مهاجر

این روزها خیلی ها می روند تند تند !نمی دانم چه شد ه؟کارمندهای اداره های مهاجرت یکهو سر غیرت آمده اند انگار.


دیشب دوستی آمده بود از سالهای دور دبیرستان با یار و شریک تازه زندگیش که خیلی دوست داشتیم این دوست جدید را که آورده بود .افسوس که چند هفته ای بیشتر نیستند و انور سال تازه ,می پرند و می روند به آن قاره دور تا بیفتند در آغوش پاییز دوباره .کلی خندیدیم به این سال بی بهار و تابستانی که خواهند داشت ولی بعدش فکر کردم رفیقک مهاجرم بهار و تابستان امسالش را جایی در این مهاجرت گم میکند و منهم اورا.اولین دوستی است که رفتنش را به سختی تجربه میکنم و به تلخی .بقیه رفتند به آن کشور سرد و من امید دارم که روزی آنجا بازشان خواهم یافت .این یکی اما با همه مزاحی که کردیم من باب مزرعه و گوسفند مرینوس و بالکنی که بنشیم و چیزکی بنوشیم, میدانم که روزی که بپرد دیدنش به آینده دور می ماند وشاید هم زندگی دیگر .دایی زاده که رفتند فرق می کرد آدم فکر میکند فامیل است و جوری بند است بالاخره می شود پیدایشان کرد.


اما دوست...

بعدش رفتم توی اتاق و گریه کردم یواشکی تا غمم را با پسرک تقسیم نکنم.وفکر کردم چه فایده اینهمه زحمت برای این دوستی ها که ما کشیدیم .شانزده سال هیجده سال بیست سال اینهمه عمر با هم زندگی کرده ایم و همه همدیگر را گم می کنیم در بادکه می برد پرتمان می کند جایی .


لعنت بر....