۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

اندر باب نبود دماغ

دخترک سرما خورده ,شب تا صبح نخوابیده .دماغش گرفته و نفس نمی تواند بکشد.لابد با اون عقل هفت ماهه اش فکر می کند دیگر ته بد بختی است که آدم دماغش بگیرد. بیچاره نمی داند که این دنیای فیلان بلاهایی سر آدم می آورد که یاد می گیرد به جای دماغ از 10 جای دیگر نفس بکشد.

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

تراژدی

در زندگی دو نوع تراژدی وجود دارد: بدست نیاوردن آنکه دوستش داریم


و بدست آوردن آنکه دوستش داریم.


اسکار وايلد

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

زهرخند

از حضور غرور آفرين و چشمگير اتوبوسها در جشن حماسه 22 بهمن که تعدادشان از سبزها و غیر سبزها بيشتربود تشکر می کنم

مقام معظم
:)

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

هانا آرنت

در مجله ایراندخت این هفته پرونده ای هست درباره هانا آرنت و در این پرونده مقاله ای هست که دارم به مغزم فشار میارم که اسمش رو به یاد بیارم و لی نمی تونم . مجله هم الان در دسترسم نیست متاسفانه .


به هر حال در بخشی از مقاله مزبور به تفاوتهای حکومتهای ديکتاتوری(جبار) و حکومتهای توتاليتر (تمامیت خواه)-من تا حالا فکر می کردم این دو تا یکی هستند-اشاره کرده که خیلی جالبه.


به نظر هانا آرنت نشانه های اصلی حکومت توتاليتر تنهایی ,ايدئولوژی و وحشت هستن.به طور خلاصه يک ديکتاتور که نمونه بارزش میتونه پينوشه یا همين شاه فقيد پهلوی باشه روابطش با مردم از این قراره: به من کاری نداشته باشید ,بگذاريد من با مملکت هر کاری دلم خواست بکنم دزدی کنم ,بچاپم, مملکت رو نابود کنم . شما هم تو زندگی شخصیتون هر کاری دلتون خواست بکنید .تا وقتی به پر وپای من نپيچید من با شما کاری ندارم.


اما يک حکومت توتاليتر ايدئولوژيک بر خورد می کنه ِيعنی :به همه چیز کار داره فرقی هم نمی کنه که شما باهاش کاری داشته باشید يا نه. جدای از سیاست و اقتصاد وسایر اموری که مطابق سلیقه خودش رفتار میکنه اين سليقه رو در زندگی شخصی مردم اعم از ازدواج , مذهب , کار,تفريح , معاشرت و ... اعمال میکنه و هیچ تمرد و انحرافی رو از سبک و نظر خودش تحمل نمی کنه.و طبیعتا برای کنترل مردم سیاستهایی رو اعمال می کنه که از جمله اونها منزوی کردن مردم و ایجاد فضای ارعاب و وحشت عمومی هست.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

اين ملت بی گودر

سر کار پشت کامپیوتر دارم گودر را بالا پایین می کنم .یک شیردآیتمز می خوانم دلم می گیرد و چشمانم پر از اشک می شود.همکار روبرویی صدای فرت فرت بالا کشیدن دماغم می شنود ولی .به روی خودش نمی آورد.


آیتم بعدی را که می خوانم به سختی جلوی قهقهه زدنم را می گیرم از خنده می لرزم و چشمانم باز پر از اشک شده .حالا دیگر توجه بیشتر همکارانم جلب شده .ولی از انجا که تنها خانم جمع هستم رویشان نمی شود بپرسند که چه مرگم است..


سرم را بلند میکنم وبا نیش باز سری تکان می دهم که یعنی خبری نیست... و دوباره مشغول می شوم و رها می کنم اين مهندسين عزيز را که به حیات بی دغدغه اشان در دنیای بدون گودر ادامه دهند

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

زنانی که من نیستم

در پستوهای ذهنم زن سودایی سی ساله ای می چرخد
وآوازهایی می خواند سودایی
آوازهایی که آرزوهایی پنهان در من بیدار می کند
آرزوهایی که دیریست در صندوقچه عصمت و نجابت خاک می خورند

در پستوهای ذهنم عاقله زن سی ساله ای سنگین گام بر می دارد
و زنهار می زند مدام
زنی که سایه مادرم است و مادر بزرگم ومادر مادر بزرگم
وهمه زنانی که بار دهشتناک گناه و نصیحت را عمری بر دوش کشیده اند
چون عیسی که صلیبش را

در پستوهای ذهنم دخترک سرخوشی است که سی ساله است
اما سی ساله نمی نماید
وبر نخ نازک صبوری من تاب می خورد
و دوست دارد به اندازه تمام خنده های نخندیده عمر سی ساله ام بخندد

در پستوهای ذهنم زن روشنفکری هم هست
که قصه های زنان دیگر را گوش می دهد
وگاهی هنگام قدم زدن شعر می سراید
برای دل خودش
وبرای دلخوشی من

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

از رنجی که می بریم

گاه در دوستی به جای می رسیم که دوستی به رنجی جانکاه برایمان بدل می شود .این زمانی است که تو و دوست دیرین در طول سالها هر یک به راهی رفته اید و ناگاه می بینی که دیگر از همه آنچه روزی به هم پیوندتان می داد چیزی به جا نمانده.انگار میکنی که دو بیگانه اید از دو سیاره که هر یک با زبانی ناآشنا با هم صحبت میکنید.گسستن بند نازک بیخاصیتی که فقط رنگ و بوی عادت و خاطره دارد کار دردناکی است .اما دردناکتر آنکه دیگری حتی به این بیگانگی و رنجی که بر هم تحمیل می کنید آگاه نباشد یا خود را به ندانستن بزند.
واقعا چگونه می توان به دوست گفت که دیگر دوست نیست؟