۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

14 سالی هست  که من هر روز صبح پا میشم میام میشینم پشت این میز تا عصر.. نه خود همین میز .ولی بالاخره یه میز بوده یه جایی تو این شهر.  این میز یه جورایی به زندگیم نظم داده .صبح های شنبه خاکستری و دلتنگ وبی انگیزه  من رو از رختخواب کشونده بیرون  .

برای همین با این که همه این چهار ده سال  به امید روزی بودم که زندگی کارمندی رو ول کنم ،حالا که به اون روز نزدیک شدم  و می تونم این تصمیم رو عملی کنم ،می ترسم .

از یک طرف خسته ام . احساس می کنم باید برم بیرون . کارهایی هست که داره برای انجام دادنش دیر میشه . باید برم و اون کارها رو انجام بدم . ولی می ترسم از رها کردن این میز. فکر می کنم نکنه یک هو ول بشم تو فضا و موقعیتم نسبت به کائنات به هم بخوره. نکنه بی نظمی ،تنبلی و بی انگیزگی من رو با خودش ببره .

 اینطوریه که مثل یه کنه بدبخت چسبیدم به این میز طوسی بد رنگ و این میز که همه عمر برام نماد کسالت و روزمرگی بود حالا شده مرکز ثقل من در جهان هستی. .

 

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

یه  چی بگیم ببینیم چی میشه

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

مرثیه برای یک وبلاگ

سنجی می خواستم بدونی که امروز برای اولین بار برای تعطیل شدن یک وبلاگ گریه کردم. احتمالن اصلن نمی دونستی که من  وبلاگت رو می خوندم . چون از تو گودر می خوندم و هیچ وقت برات کامنت نذاشتم . در  واقع من وهمسرم وبلاگت رو جدا جدا می خوندیم بعد قسمتهای بامزه رو برای هم تعریف می کردیم. ما دوستتت داشتیم  تو دوست ما بودی بدون که خودت خبر داشته باشی. توی گودر خاکستری غمگین وبلاگ تو یکی از نقاط روشن بود که خوندنش ما روشاد می کرد. ما با تو سفر کردیم .با تو غصه خوردیم. روزی که دامن مشکی کوتاه پوشیده بودی و روژ قرمز زده بودی از دست ایرانی های احمق توی کتابخونه عصبانی شدیم . وقتی کنسرت دادی برات کف زدیم . وقتی تصمیم گرفتی که زندگیت رو با عشقت قسمت کنی خوشحال شدیم .
خواستم بدونی که بدون (rerum primorida) زندگی ما چیزی کم داره .

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

من چه خشمگینم و تنها

پدرو مادرم چیز بی ربطی می گویند . برافروخته می شوم . می روم توی حیاط رو صندلی خاک گرفته می نشینم و به باغچه نگاه می کنم با گلهایی که رویشان را گرد سیمان ساخت و ساز خانه همسایه پوشانده و به لاک پشتهای برادرم که با لایه ضخیم سیمان روی لاکشان در حیاط می خزند .


خشمم را با ذره های سیمان معلق در هوا فرو می دهم . مادرم به بهانه ای در باز می کند تا چیزی بپرسد .می داند که عصبانی شده ام و نمی فهمد چرا. من خوب میدانم .این خشم دیروز و امروز نیست.خشم فروخورده و بیات شده دختربچه تنهایی است که کودکیش درکابوس بی پایان جملات امری گمشده است:

دست توی دماغت نکن.الف را نخور, ب را نخوان ،جیم را نگاه نکن، با دال حرف نزن ،با لام دوستی نکن ،با پ شوخی نکن ،خانه میم نرو . با کاف نامه پراکنی نکن ,عاشق نشو .

پدر و مادرم فکر میکنند بی حوصله ام که تحمل ندارم. دوست دارم شانه هایشان را بگیرم و تکان دهم . دوست دارم انها را به خاطر تمام سالهای سخت کودکی ونو جوانیم که بدون سختگیری های آنها هم به قدر کفایت خاکستری بود محاکمه کنم واشتباهات فاحش تربیتیشان را در صورتشان فریاد کنم .

ولی در این زن و مرد شصت و چند ساله موسفید ،خسته وتنها ،نشانی از پدر و مادر سختگیر وسخت اندیش کودکیم نمی بینم .

چه فایده امروز انها را به خاطر شادی های بر باد رفته کودکی ام سرزنش کنم .آنها هم لابد خشم های پنهان دارند انها هم لابد در تنهایی دندانهایشان را بر هم می فشارند ودنبال محاکمه کسی می گردند که سالهای جوانیشان را دردهه خاکستری 60 در خود بلعید .

خشم من با این اندیشه ها آرام می شود ولی نمی میرد نابود نمی شود به کنجی می خزد تا روز دیگر سرباز کند دوباره سه باره و هزار باره .



۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

عمو فیلتر باف

آهای عمو فیلتر باف
یه روز بیدار شدم دیدم وبلاگم رو فیلتر کردی .
یه روز بیدار شدم دیدم وبلاگ دخترم که عکسهاش رو توش میذاشتم فیلتر کردی
یه روز بیدار شدم دیدم ایمیلم باز نمیشه.
 یه روز بیدار شدم دیدم گودر ندارم
یه روز  هم میاد که تو نباشی .میدونستی؟

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

جانکاه وباقی قضایا

جانکاه ترین تصور برای من در زمین تصویر یه بچه غمگینه یه بچه ترسیده یه بچه که نگرانه .همه اش فکر میکنم بچه باس بخنده بی خیال باشه سبک باشه . بزرگ که بشه وقت هست که غصه بخوره, بترسه, نگران باشه .


واسه همین دختره کله شقی که می کنه , یا حرف گوش نمی کنه ,  می خوام مجبورش کنم حرف گوش کنه ,هی به خودم می گم: ولش کن .فردا بزرگ میشه دنیا دهنشو صاف می کنه .همه اش مجبوره کارهایی که دوست نداره بکنه بذار حالا خوش باشه .بذار اصلن بشاشه وسط پذیرایی .بذار کل دیوارها رو خط خطی کنه بذار هی چس فیل بخوره . اصلن زندگی ارزش اینهمه سخت گرفتن رو نداره .

بعد میبینم دلم داره واسش میسوزه از الان, واسه پوستی که قراره ازش کنده بشه تو این دنیا .

بعدش هم که معلومه تربیت و مربیت میره به فنا . اونم , تخم جن دست من و باباش رو خونده تا یه قرون دعواش میکنیم میره تو اتاقش تو تاریکی دراز میکشه ادای گریه در میاره خیلی جدی لباش رو هم می لرزونه .بعضی وقتها انقدر حواسش به این لب لرزوندنه که یادش میره گریه کنه .بعد ماسعی میکنیم نخندیم که بهش برنخوره . اینارو گفتم که اگه فردا پس فردا بچه ام خیلی بی تربیت از آب در اومد خیلی سرزنشم نکنین . همین .

میدونم که این جانکاه خیلی کلمه قلبنه سلنبه ایه و به بقیه متن نمی خوره ولی واقعن تنها کلمه ای بود که برام حق مطلب رو ادا می کرد. حتی دیدن عکس بچه ای که چشمهاش نگرانه قبلم رو از جا در میاره .



۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

رجعت

 درخت کوچک به خانه قدیم بر می گردد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

کدام اکرم؟

کلا ادم بی حافظه ای هستم من .یک روز نگاه کردم دیدم گوشیم پر اسم و شماره است ولی یادم نمیاد اینا کی ان .


حالا اینجوری شده که می خوام شماره بزنم تو حافظه کُد میدم مثلا عسل ِ کیانوش یا سپیده مامان سپهر یا ضیایی پارس ژنراتور

در این حد .وگرنه عمرن یادم بیاد ضیایی کیه ..

الان .یکی بهم اس ام اس داده تولدم رو تبریک گفته خیلی هم صمیمانه زیرش هم امضا کرده :اکرم .

شماره اش هم تو حافظه نیست.

حالا من نمی دونم این اکرم کیه که تولد من یادش بوده . کلا تو زندگیم یک اکرم بیشتر نمی شناسم اونم مامانمه .

این شماره که شماره مامانم نیست .پس من چیکار کنم ؟

الان دلم خواست حافظه آدم یک صفحه گوگل داشت میزدم توش سرچ می کردم یک لیست از اکرم های زندگیم میاورد بالاخره یک سرنخی توش پیدا می کردم.

ضایع است زنگ بزنم بپرسم شما کدوم اکرمی؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

شما چطور؟

مادرم عادت داشت کیسه های پلاستیکی رو نگه داره و به جای کیسه زباله از اونها استفاده می کرد.ظرف های پلاستیکی ماست و پنیر و بستنی رو می شست و ازشون استفاده می کرد.کاغذکادوی هدیه هایی رو که آورده می شد با احتیاط باز می شدن و ازشون نگهداری می شد تا بعدن برای یک بنده خدای دیگه ای استفاده بشه .این کارها به چشم من صرفه جویی بی دلیلی بود وشدیدن روی اعصابم .

مادرم هنوز هم این کارها رو میکنه.

در حقیقت مادرم خصلتهای نسلهای قبلتر از خودش رو حفظ کرده . خاله پیرم مبلهای عروسی اش رو سی و چند سال نگه داشته بود تا همین چند سال قبل که خونه اشون رو کوبیدن و ساختن مبلهاش رو عوض کرد..فکر کنم خیلی از ظرفهایی که مادر بزرگم تا دم مرگ نگه داشت و استفاده کرد بخشی از جهیزیه اش بودن. هیچ کدوم این آدمها ؛آدمهای نداری نبودند

دلیل این کارها یک اصل فکری خیلی ساده بود.

هر چیزی تا وقتی قابل استفاده است باید ازش استفاده کرد .

طرز فکری که برای من ونسلهای بعدی متاسفانه خیلی غریبه است.

امروز که زمین رو به یک سطل زباله بزرگ تبدیل کردیم می فهمم این تفکر ساده چقدر گرانبهاست.

حالا چند وقتیه که منهم .سعی میکنم ظرفهای پلاستیکی رو نگه دارم و دور نریزم .کاغذ کادوها رو و هر چیزی رو که میشه ازش استفاده کرد دور نریزم. شما چطور؟

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

پز دادن

بابام یه دوست داشت سالها قبل رفته بود انگلیس دکترای سینما خونده بود و تو یکی از دانشگاه های کوچیکش درس هم میداد و وضعش هم خوب بود .عشق بنز بود و یه بنز هم خریده بود .بعد جمع کرد اومد ایران.ملت پرسیدن چرا برگشتی تو که وضعت خوب بود .استاد دانشگاه بودی. بنز داشتی .گفت آره ولی چه فایده کسی نبود بهش پز بدم


درکش نمی کردم اصلن.

تا اینکه چند وقت پیش تو مهمونی یکی رو دیدم تو مسکو سینما خونده بود و شاگرد نیکیتا میخایلکوف بوده یه مدتی.حسودیم شد بهش.فرداش می خواستم تو شرکت پز بدم بگم  دیشب با یکی شام خوردم که شاگرد میخایلکوف بوده.ولی دیدم هیچ کس از اونهایی که دور ور برم نشستن اصلا نمی دونن میخایلکوف کی هست ; کلن هم سلیقه ها همه در حد تایتانیک مثلن.خلاصه نشد پز بدم حالم گرفته شد.
احساس اون دوست بابام رو درک کردم کاملن.

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

هفت سال

الان دلم می خواد7 سال پیش باشه پاشم برم سر خیابون سوار تاکسی بشم .بعد رو صندلی عقب کسی نباشه تند تند رژ بزنم و رژ گونه کج و کوله و لکه لکه .

بعد برم خانه هنرمندان با پسره قرار داشته باشم که اون وقتها هنوزنه قبله عالم بود نه بابای بچه و هیچ چی نداشت حتی گوشی موبایل . بلد نبود زندگی و ادمها رو با پول متر کنه.عوضش یه آدم دل گنده بود که کلی طلب داشت از ملت که هیچ وقت بهش نمی دادند و کلی آرزو .
بعد هی بشینیم دور اون میزهای تو بالکن و سیگار بکشیم و چایی بخوریم و حرفهای گنده گنده بزنیم و ادای روشنفکری دربیاریم انگار که هیچ چی به فلانمون هم نباشه نه هدف مند کردن یارانه ها نه تحریم نه فتنه .هی از تارکوفسکی حرف بزنیم که اونوقتها هنوز مد بود و اگزیستانسیالیسم سارتر و زندگی آزادش با دوبوار و کلی پرت و پلای دیگه و اصلا هم به روی خودمون نیاریم که اصل حرف دلمون همون چیزهاییه که نمی گیم .

بعدش هم پیاده پاشیم بریم تا کریمخان و پسره موقع رد شدن از خیابون به جای اینکه دست من رو بگیره دستش رو یه جور خوبی بندازه دور شونه هام .بعدش بریم نشر چشمه هی کتاب ها رو ورق بزنیم و پولهامون رو بشمریم چهار تا کتاب بخریم .بعد بریم صد کیلومتر مونده به خونه ما پیاده شیم و هی خیابون رو بالا پایین بریم و هی یواشکی وقتی کسی نیست همدیگه رو ببوسیم .

همین



۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه



وبلاگ درخت کوچک امروز 7ساله شد.




نگاهش که می کنم وبلاگم خود من است.گاهی خاله زنک گاهی روشنفکر ,گاهی شوخ وطناز گاه ابری ودلتنگ وهمیشه پشت نقابی محکم.احساسم هم به آن عین احساسم به خودم بوده .همیشه ناراضی بودم ازش .همیشه با مرزهای ایده آلیستی من از وبلاگ خوب فاصله بعیدی داشته همانطور که خودم از من ایده الم.

دلم می خواهد دوستش داشته باشم بعد از این .همانطورکه دلم می خواهد خودم را دوست داشته باشم .

دوست داشتم پست مبسوطی بنویسم برای این سالگرد و سالگرد دیگری که تقارن دارد با همین تاریخ. ولی نشد ..حسی می خواست که نبود.

راستش امروز در یکی از گردنه های سخت زندگی ایستاده ام که گذر از آن حوصله و انرژیم را به تمامی می بلعد.



۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

آدمهای شریف

احساس من نسبت به آدمهای شریف ترکیبی از عشق و بیزاری بوده .همیشه دوستشون داشتم خیلی .شریف بودن به نظر من یک صفت ناب غیر اکتسابیه . تو اگه شریف بدنیا نیومده باشی هزاری هم خودتو بکشی نمی تونی شریف باشی .تهش می تونی آدم خوبی باشی.

یکیش خود من .همه عمرم سعی کردم ادای آدمهای شریف رو در بیارم .ولی نبودم .جاهایی هم که نا خواسته شبیه آدمهای شریف به نظر رسیدم , از بی عرضگیم بوده  یا سرعت عمل کافی نداشتم که پاچه ورمالیدگی ته وجودم رو بروز بدم .اینا رو گفتم که بگم سوتفاهم نشه من خودم هیچ رقمه تو این دسته از آدمها جا نمی شم.

.ولی بیزاریش اینه که این آدمهای شریف اکثریت قریب به اتفاقشون که من باهاشون سر وکار داشتم یه جور اینرسی عجیب تو وجودشون دارن یه جور محافظه کاری که ظاهر شیک و مطبوعی داره ولی باعث میشه همیشه دست به عصا راه برن چون زیاد مدلشون مدل در افتادن و جنگیدن نیست

.نزدیکترینش مثلا پدرم بود وهست که به خاطر همین اخلاقاش خیلی جاها گند زد به زندگی من و تصمیمهام. .اینش زیاد مهم نیست فکر کنم تعداد پدر ومادرهایی که به زندگی بچه هاشون گند نمی زنن در طول تاریخ از تعداد انگشتهای دست تجاوز نمی کنه.

نکته کلیدی ماجرا اینجاست که این آدما هر کاری که بکنن حتی اگه آب مثانه اشونو به شیوه شریف و محترمانه خودشون رو کل هیکلت هم خالی کنن نمی تونی چفت دهنت رو باز کنی و چهار تا حرف چارواداری بارشون کنی که حداقل دلت خنک بشه .



خلاصه اینجور آدما دور و بر من زیادن .

تابلوئه الان خیلی عصبانیم نه؟

پ.ن.آقای خاتمی به نظرم یک نمونه ملی میهنی فرد اعلا از این آدمهاست.



۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

من سیزیف هستم از تهران آی لاو یو پی ام سی

ساعت یازده ونیم شب است .بچه یک ساعت است که خوابیده.بابای بچه در دنیای مجازی دنبال دل مشغولی هایش است.
من! مادر بچه خم می شوم راست میشوم خم می شوم راست میشوم.


نه اشتباه نکنید عبادت نمی کنم .اشیایی را که در سراسر خانه پراکنده است جمع میکنم .لگوها ,مکعبهای دوست داشتنی, مداد رنگی ها ,عروسکهای کوچک انگشتی,قابلمه ها و ماهیتابه های اسباب بازی, قابلمه ها و ماهیتابه های غیر اسباب بازی,چرخ ماشینهایی که از جا کنده شده اند و....

کار بیهوده ای است .اما من به این کار بیهوده معتادم. دلیلش ساده است دوست دارم خانه مرتب باشد .حتی وقتی همه خوابیم یا شاید بهتر است بگویم, حداقل وقتی همه خوابیم .

چرا که با دمیدن صبح وبیدار شدن جادوگر کوچک خانه (چون جادوگر کوچک ما بسیار سحرخیز هم هست)به طرفه العینی همه اشیا دوباره در خانه پراکنده خواهند شد.

ای اروح شبانه خانه ما خوش به حالتان که در خانه ای مرتب زندگی می کنید.