۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

لحظه

لحظه ای حس کردم دیوانه می شوم . حس کردم می میرم . حس کردم به مرز از هم پاشیدن جسم و روان رسیده ام .

حس کردم تحمل این فضای پر از صورت وضعیت، پر از بتن و میلگرد  پر از تکرار دعواهای هر روزه مرا  خواهد کشد .

دویدم بیرون . و فکر کردم چه خوب که فضای سبزی هست سر این کوچه .نشستم روی تخته سنگ  رو به تپه های عباس اباد . سبز بود و مورچه و گنجشک و مرد چروکیده کلاه به سری که چمن ها را هرس می کرد و صدای آب پاش که می چرخید و ذرات آب که پراکنده می شد روی  چمن.دلم می خواست اتوبان مدرس را که آن دورها کشیده شده و همهمه اش سبزی لحظه را آشفته می کرد مثل زیپ لباس بکشم تا جایی دور وببندمش. و آرامش سالهای دور را به این دره سبز برگردانم .

نمی شد .

ولی خوب بود .سهم من از این آرامش کوتاه .برگشتم پشت میز  .لحظه جنون گذشته بود . و من نمرده بودم . هنوز

 

 

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

سطح انگیزه

یک انگیزه پیدا کردم برای ادامه زندگی .

رژیم گرفتن ولاغر شدن!

همه عمر از رژیم گرفتن متنفر بودم عوضش همه عمرم یک میلیون انگیزه داشتم .باورم نمی شد یک روز به سطحی از انگیزه برسم که شنبه صبحی بلند شم و دلخوشیم این باشه که رژیم می گیرم لاغر می شم . .

الان نمی دونم بخندم به حال خودم یا گریه کنم . دقیقن