۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

سیندرلا

برای دخترک که قصه تعریف می کردم اتفاق افتاد .دیدم همه قصه ها را رئالیزه می کنم . هیچ جوری تو کتم نمی رفت که بزی شکم گرگ را پاره کند و شنگول و منگول و حبه انگور سالم بپرند بیرون . هر چه می خواستم بگویم  :و قورباغه به شاهزاده ای زیبا تبدیل شد  زبان در دهان نمی چرخید.

دوست داشتم قصه ها باور پذیر باشد دوست داشتم بر تصویرهای واقعی دخترک از دنیای اطرافش منطبق باشد .

بعد یکهو فکر کردم  از بچگی هر چی برایم مانده همان قصه های پریان بودهدیدم  زندگی  کوفتی  دهه شصت برای من بچه  با جادوگرها وسیندرلاها و درخت سحرآمیزی که می شد ازش بالا رفت  قابل تحمل بود . بگذار  دخترک هم دلش خوش باشد که دنیا انقدر ها  هم کسالت بار نیست . دنیا با کدو حلوایی که می تواند کالسکه سیندرلا باشد یحتمل شیرینتر است .

 

 

دنیا انقدر زور دارد که بعد ها واقعیتهایش را توی چشم دخترک فرو کند همانطور که در چشم مادرش فرو کرد . بگذار الان دلش به  همینها خوش باشد.

 

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

یک قرابیه و نصفی

رفتم سر جعبه قرابیه رو میز وسط سالن .یک قرابیه  رو نصف کردم .با خودم فکر کردم یک قرابیه کامل زیاده برای الان . نصفش رو هم بعدن می خورم .  تا رفتم سر پرینتر و برگردم خوردمش  بعد احساس کردم نصف کمه  گفتم برم بقیه اش رو بخورم . رفتم سراغ جعبه دیدم نصفه نیست . نمی دونم خودم  تو همین فاصله رفتم برداشتم خوردم یا یکی دیگه از همکارها اومده خورده . خلاصه عذاب وجدان دارم .هم دلم قرابیه می خواد هم نمیدونم یکی کامل خوردم یا یه نصفه .می خوام پا شم از همکارها بپرسم کسی نصفه قرابیه خورده تو نیم ساعت اخیر؟!!!!!!!!