۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

بهار

بهار چند ماه بعد از من به دنیا اومد. مادرهامون باهم دوست بودن . پدرهامون هم . ما دوستی رو به ارث بردیم .
بعد ما اومدیم تهران اونها رفتن کردستان همدیگه روگم کردیم . چند سال بعد دوباره همدیگه رو پیدا کردیم .  حالا اون سه تا برادر داشت من یکی . ولی انگار نه که  اینهمه سال دور بودیم از هم . خونواده ها گره خوردن دوباره هی با هم  مسافرت هی مهمون هم . حالا من مهندس شده بودم اون دکتر. ظرف شستن مال من وبهار بود. مامانش می گفت ببین ما چه آدم مهمی هستیم که ظرف شور ها مون دکتر ومهندسن .
گاهی  هم اون تنها می اومد تهران با هم می گشتیم منهم می رفتم ارومیه .بهار داشت اونجا  انترنیش رو می گذروند  . خوب بود .
سال 80 مادرش سرطان گرفت  .ظرف چند ماه مرد . مادرم داغون شد.  بهار تو همون بحبوحه مریضی مادرش با یکی از فامیلها عروسی کرد . ولی زندگیش زندگی نشد .
یکسال بعد از شوهرش جدا شد . چند وقت  بعدش دوباره با هاش عروسی کرد . به نظر من اشتباه کرد .برای همین شوهرش از من خوشش نمی اومد همینطوری رابطه من با بهار کمرنگ شد  .ولی با مامانم خیلی جور بود . هی بهش سر میزد باهم رفتن دوبی .باهم رفتن مشهد . هر هفته به مامانم زنگ می زد .با منهم گاهی تلفنی گاهی اس ام اس .
بعد یک روز بهار مرد . همینطور ناغافل . تصادف کرد .
وسط مهمونی بودیم زنگ زدن . پاشدیم اومدیم خونه . حال مامانم بد بود بردیمش خونه خودمون . جوجه کباب درست کردیم . حرف زدیم فیلم دیدیم .فرداش مهمون داشتم .نشد  که برم شهرشون . باید می ر فتم ماموریت . رفتم .زندگی ادامه پیدا کرد .
بهار خیلی دور مرده بود خیلی بی مقدمه . من نتونستم گریه کنم . نتونستم قبول کنم .بهار اونجا بود داشت زندگی می کرد . تا امروز.
  از متروی حقانی اومدم بیرون . یه دختر داشت از روبرو می اومد . عین بهار بود . خوشگل سفید چشمهای مشکی . با خودم گفتم ای بابا این دختر ناکس یواشکی اومده تهران به ما نگفته ها!
بعد یکی تو سرم گفت : بهار مرده .
 باور کردم که بهار مرده .
الان تو گوشی ام یک شماره است . به اسم بهار . دیگه هیچ وقت کسی از این شماره بهم زنگ نمی زنه .منهم بهش زنگ نمی زنم . ولی همونجا می مونه تا روزی که گوشی ام رو عوض کنم .
یک شماره تو دنیا می مونه که هیچکس بهش زنگ نمی زنه .