۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

مردي كه پل گيشانرسيد


رسیدیم روی پل آزمایش راننده آژانس کوبید روی زانویش. سرم را از روی موبایل بلند کردم .پل بسته بود .حجم ترافیک برای ساعت 4 عصر پنجشنبه غیر عادی بود .
باران عرق کرده بود .داشت می رفت تولد. اولین تولدی که تنها دعوت شده بود (سلام مهتاب)
وسطهای پل که رسیدیم یک امبولانس آژیر کشان پیدایش شد. راننده گفت: خانوم الکی داره آژیر میکشه . میخواد راه بگیره بره .
گفتم : بله .
باران را باد زدم
ادامه داد:چند سال پیش سر چهار راه جلوی یکیش رو گرفته بودن دیدن داره چلو کباب می بره. چلو کباب ! بعد داشته آژیر می کشیده که یعنی مثلن مریض دارم ..که چی؟ زودتر برسه ... لابد می ترسیده چلوکبابها سرد بشن از دهن بیافتن .
چند تایی ماشین کنار کشیدند و راه دادند بعدی ها همه چپیدند پشت امبولانس تا از راه باز شده استفاده کنند. رسیده بودیم پایین پل...
راننده گفت: فکرکنم تصادف شده !
گفتم : شاید.
راننده گفت: تصادف که   راه بند نمیاره خانوم ملت راه بند میارن . الان میری میبینی ملت جمع شدن دارن تصادف نگاه میکنن.فیلم می گیرن. انگار شهر تماشاست...بد بختها چیکار کنن تفریح ندارن تو این مملکت .
نرسيده به پل گيشا سر شهرارا يك مزدا نقره ای ایستاده بود وسط خيابان .امبولانس هم کنارش.راننده مزدا مردی شصت وچند ساله بود. سرش افتاده بود روی سینه اش. مثل همه مردهای شصت وچند ساله که وقت  روزنامه خواند چرت می زنند و سرشان می افتد روی سینه .
راننده گفت: بنده خدا سکته کرده گمونم.!
مردی که کنار مزدا ایستاده بود انگشتش را از روی رگ گردن مرد برداشت .به همکارش که تازه از آمبولانس پیاده می شد اشاره کرد .
همکار گفت : تموم کرده ؟
مرد اول با دست به ماشینهایی که به تماشای شهر فرنگ آمده بودند اشاره کرد که رد شوند . ماشینها بوق می زدند از هم راه می گرفتند .مزدا نقره ای آرام ایستاده بود همانجایی که احتمالن مرد چند دقیقه قبلش ترمز کرده بود . برای آخرین بار بی آنکه بداند آخرین بار است .
فکر کردم به آدمی یا ادمهایی که جایی منتظر این مرد بودند .شاید همین حالا یکی داشت به موبایلش زنگ میزد که سر راه نمک بگیرد یا نان یا شیر یا شیرینی .و نمی داند که مرد هنوز به پل گیشا نرسیده .