۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه

من و هواي بهار و عقل نداشته

پنجره بازه  و بوی بارون و هوای بهار عقل نداشته ام رو برده....

دلم شمال ميخواد .آنقدر که میخوام گريه کنم . کاش امشب و فردا شب و پس فرداشب مهمونی دعوت نبوديم و ترس از غضب دوستان نبود همين الان می رفتم تو جلد قبله عالم که پاشيم غارغارک رو آتيش کنيم بريم يک گوشه ای...

مکين جان خدا نگذره از اين پست عيدی که نوشتی ...چقدر دلم می خواد کنار آتيش نشسته بودم الان