۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

لحظه

لحظه ای حس کردم دیوانه می شوم . حس کردم می میرم . حس کردم به مرز از هم پاشیدن جسم و روان رسیده ام .

حس کردم تحمل این فضای پر از صورت وضعیت، پر از بتن و میلگرد  پر از تکرار دعواهای هر روزه مرا  خواهد کشد .

دویدم بیرون . و فکر کردم چه خوب که فضای سبزی هست سر این کوچه .نشستم روی تخته سنگ  رو به تپه های عباس اباد . سبز بود و مورچه و گنجشک و مرد چروکیده کلاه به سری که چمن ها را هرس می کرد و صدای آب پاش که می چرخید و ذرات آب که پراکنده می شد روی  چمن.دلم می خواست اتوبان مدرس را که آن دورها کشیده شده و همهمه اش سبزی لحظه را آشفته می کرد مثل زیپ لباس بکشم تا جایی دور وببندمش. و آرامش سالهای دور را به این دره سبز برگردانم .

نمی شد .

ولی خوب بود .سهم من از این آرامش کوتاه .برگشتم پشت میز  .لحظه جنون گذشته بود . و من نمرده بودم . هنوز