۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

سیندرلا

برای دخترک که قصه تعریف می کردم اتفاق افتاد .دیدم همه قصه ها را رئالیزه می کنم . هیچ جوری تو کتم نمی رفت که بزی شکم گرگ را پاره کند و شنگول و منگول و حبه انگور سالم بپرند بیرون . هر چه می خواستم بگویم  :و قورباغه به شاهزاده ای زیبا تبدیل شد  زبان در دهان نمی چرخید.

دوست داشتم قصه ها باور پذیر باشد دوست داشتم بر تصویرهای واقعی دخترک از دنیای اطرافش منطبق باشد .

بعد یکهو فکر کردم  از بچگی هر چی برایم مانده همان قصه های پریان بودهدیدم  زندگی  کوفتی  دهه شصت برای من بچه  با جادوگرها وسیندرلاها و درخت سحرآمیزی که می شد ازش بالا رفت  قابل تحمل بود . بگذار  دخترک هم دلش خوش باشد که دنیا انقدر ها  هم کسالت بار نیست . دنیا با کدو حلوایی که می تواند کالسکه سیندرلا باشد یحتمل شیرینتر است .

 

 

دنیا انقدر زور دارد که بعد ها واقعیتهایش را توی چشم دخترک فرو کند همانطور که در چشم مادرش فرو کرد . بگذار الان دلش به  همینها خوش باشد.