۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه
اون بیست دقیقه
ارسال شده توسط
Solmaz76
در
۱۴:۱۶
|
۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سهشنبه
...
ارسال شده توسط
Solmaz76
در
۴:۲۵
|
۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه
مادربزرگ
داشتیم چایی می خوردیم با همکارم از این چایی کیسه ای های دوغادان .چای ریلکس!. نوشته سنبل الطیب داره توش. همکارم گفت می دونین قدیمها سنبل الطیب رو چه جوری نگه می داشتن ؟ نمی دونستم ! گفت که گربه ها عاشق سنبل الطیب هستن برای همین قدیمها که کابینت دیواری نبوده سنبل الطیب رو می پیچیدن تو پارچه و بعد نایلون و بعد تو شیشه قایم می کردم که گربه به بوی سنبل الطیب نیاد سراغش.
قصه گربه و سنبل الطیب قصه عجیبی باید باشه. ولی هر چی که بود توصیف همکارم من رو پرت کرد به روزها دور . به خونه مادر بزرگ ها .
. تو خونه مادر بزرگ مادری نوه زیاد بود و حیاط کوچیک ولی نوه ها همسن من نبودن یا خیلی بزرگ بودن یا خیلی کوچیک . جو خونه هم یک جورهایی سنگین بود .خوب که فکر میکنم خود اون حیاط و اون چهار پنج تا نوه خودش یک کتاب قصه بود. نوه کوچیک کوچیکه پسر خاله ام بود که باباش چپی بود و تو زندان بود اون سالها .پسر خاله و خاله خونه مادربزرگ زندگی می کردن .نوه کمی بزرگتر دختر دایی بود که باباش تو 17 سالگی عاشق شده بود و یواشکی عقد کرده بود دختر مورد علاقه اش رو . بعد بابابزرگ از خونه انداخته بودش بیرون بعد چند سال مجبوری قبولش کرده بود . بزرگتر ها هم دختر خاله ها بودن که بابای تاجر داشتن و از همون 15 -16 سالگی خواستگار می اومد براشون . من وسط این ها می لولیدم و کلن موجود مهمی به حساب نمی اومدم .
ولی تو خونه مادربزرگ پدری اوضاع برعکس بود . یک حیاط درندشت بود و یک نوه تنها . بابام تنها بچه بود منهم تنها نوه . سالها بعد که برادره به دنیا اومد مادربزرگ مرده بود و اون خونه هم دیگه وجود نداشت . ولی تو اون سالها که مادر بزرگ هنوز بود ساعتهای طولانی تنها می پلکیدم لای درختها و رویا بافی می کردم .توی آشپزخونه قدیمی بزرگ مادر بزرگ که پر بود از شیشه و بو. در واقع مطبخ بود . فکر کردم مادر بزرگ سنبل الطیب داشت؟ نمی دونم ....
همکارم یک سوال می پرسه درباره کف ساختمون کانتین فلان نیروگاه ... من ولی دلم نمیخواد بگردم .می خوام بمونم تو همون مطبخ و مادربزرگم رو ببینم با گیسهای بافته که پشتش به من داره چیزی رو روی اجاق هم می زنه . الان 29 ساله که مادربزرگه رفته ...
ارسال شده توسط
Solmaz76
در
۲۳:۳۵
|
۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه
دکتر داتیس
حامد اسماعیلیون را سالهاست که از وبلاگش می شناسم .سالها پیش از اینکه در قامت یک نویسنده ظاهر شود و پیش از اینکه مهاجرت کند به شمال دنیا و پیش از انکه در وبلاگش را تخته کند.
"گمشده در بزرگراه" از اولین وبلاگهایی بوده که کشف کردم و شیوه نگاه و روایت نگارنده از خودش و اتفاقات پیرامونش همیشه برام خوشایند بوده .
باید اعتراف کنم لذتی که از خواندن وبلاگش می بردم از خواندن دو مجموعه داستانش ،"آویشن قشنگ نیست" و "قناری باز"، نبردم . بهتر بگویم با مجموعه داستانهایش ارتباط زیادی برقرار نکردم.البته "آویشن..." داستانهای خوبی داشت که انها را قبلن در وبلاگ نویسنده خوانده بودم برای همین چیزی بر حظ من نیافزود .
باز هم باید اعتراف کنم که "دکتر داتیس" را بر سبیل تعهدی که به حمایت از نویسنده های جوان دارم و این توجیه که ما اگه نخریم این کتابها رو کی بخره و ایضن این توجیه که بخریم تا بعدن دیگران هم کتاب اگر نوشتیم بخرن و بخونن خریدم .
"دکتر داتیس" ولی ،برای من اتفاق متفاوتی بود . دوستش داشتم .آنقدر که حتی میان خواندنش وقفه بیاندازم که بیشتر طول بکشد !کاری که برای هر کتابی نمی کنم .
آدمهای " دکتر داتیس " از گوشت و پوست و خون ساخته شده اند ، حس می کنی می توانی دست دراز کنی واز پشت صفحه های کتاب لمسشان کنی. تشبث نویسنده به تجربه های بی واسطه زندگیش و روایت آنها لابه لای قصه ، در باور پذیری شخصیتهای متعدد قصه نقش پر رنگی دارد ،گرچه این تشبث گاه قصه را به بیوگرافی شبیه می کند ولی این امر قطعن از ارزش رئال بودن داستان و توانایی نویسنده کم نمی کند .
عمیقن اعتقاد دارم که "دکتر داتیس "در میان خیل بی شمار داستانها و رمانهای آپارتمانیِ ملال آوری که عرصه داستان نویسی مملکت را به مثابه ویروسی مبتلا کرده، کتاب قابل اعتنایی است .کتابی که خواننده را از چهار چوب زندگی خاکستری طبقه متوسط نیمه روشنفکر با اداهای بسیار روشنفکرانه و فضای کسالت بار آپارتمان های خاکستری بیرون می کشد و با زندگی ساری و جاری مردم حاشیه شهر ،که تفاوت معناداری هم با باقی محله های شهر ندارد ، همراه می کند .
در دوست داشتن داستان تا جایی پیش رفتم که آرزو کردم حامد اسماعلیون زندگی این شخصیت را در رمانهای بعدی پی بگیرد . چیزی مشابه کاری که اسماعیل فصیح با جلال آریان کرد .نمی دانم این مقایسه به مذاق حامد اسماعیلیون خوش خواهد آمد یا نه ولی به زعم منِ خواننده ی حرفه ای ، رمانهای اسماعیل فصیح جایگاه مهمی در بدنه داستان نویسی ایران دارد.
گرچه امیدوارم حامد اسماعیلیون در رمانهای بعدیش از اطلاعات و اصطلاحات پزشکی و دندانپزشکی کمتری استفاده کند.
ارسال شده توسط
Solmaz76
در
۲:۴۷
|
۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه
بر من ببخشایید ای دست های ساده کامل
ارسال شده توسط
Solmaz76
در
۰:۲۲
|
۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه
من برهنه
دوست داشتم برم یک وبلاگ دیگه باز کنم و با اسم مستعار بنویسم بسکه اینجا همون دو قرون خواننده هام هم من رو می شناسن بیرون و باهاشون تعارف دارم و زندگی خودم و خونواده ام پهنه جلوشون ولی آدم مستعار نویسی نیستم . دوست هم ندارم . من خودم هستم و از امروز تصمیم دارم خودم را اینجا بنویسم . توضیحی برای کسی ندارم و توضیحی نخواهم داد .
ارسال شده توسط
Solmaz76
در
۳:۳۶
|
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه
من رای می دهم.
یکی دو سالی هست که سر جدا کردن زباله باز یافتی از زباله تر و همینطور استفاده کمتر از کیسه نایلون با آدمهای اطرافم درگیرم .همگی سعی می کنند متقاعدم کنند که تلاش من فایده ای نداره. فکر میکنم حق با انها ست ولی من این کار رو به خاطر خودم به خاطر احترام به باورهای خودم انجام میدم . سوای نتیجه بیرونی ماجرا این کار یک بخشی از جدال من با من برای بهتر بودنه .
شکل دیگه این بحث اینه که :دوست معتقدی گفت تو حتمن به بهشت و جهنم اعقتاد داری . گفتم وقسم خوردم که سالهاست اعتقاد ندارم ولی در حقیقت اگر در همین لحظه مسجل بشه که بهشت و جهنمی وجود داره هیچ چیز در زندگی و کردارو تصمیمهای من تغییر نمی کنه .
باور نمی کرد و با دهانی باز و متعجب نگاه می کرد .من ولی نمی فهمیدم چه چیز برای او قابل باور نیست . برایش توضیح دادم اگر دزدی نمی کنم .اگر آدم نمی کٌشم اگر به حقوق دیگران احترام می ذارم به خاطر ترس از جهنم نیست .
اگر سعی می کنم از تعداد دروغهایی که می گم کم بکنم نه به خاطر ترس از جهنم به خاطر خودم به خاطر باور های خودمه .
بر همین استقرا :
من رای می دهم .
چون در جهان باور های من مسیر انتخاب از صندوق رای می گذره .
ارسال شده توسط
Solmaz76
در
۲۳:۲۶
|
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه
۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه
...
تو بحثهای روانشناسی می گن تنها چیزی که یک نفر می تونه تغییر بده خودشه !
ولی این یک دورغ بزرگه تنها چیزی که نمی تونی تغییر بدی خودتی . این رو با گوشت و پوست و خونم تجربه کردم . دوست داشتم اینطوری نبود دوست داشتم همین الان پشت این میز تصمیم می گرفتم عوض بشم .بشم یک آدم دیگه یک آدم صبور ساکت آروم . خیلی آروم . عین یک درخت پیر که هیچ چی تکونم نده تهش مثل همون درخت پیر فقط موهام رو پریشون کنه در باد . ولی نمیشه باز عین ترقه از جا در میرم.
یا دوست داشتم تصمیم می گرفتم و می شدم یک آدم منظم . منظم به توان هزار . جوری که همه چی سر جاش باشه . همه چی سر جاش انجام بشه . ولی نمی تونم همین آدم شٍرتی شٍرتی هستم که بودم .
یعنی هر چی هم تلاش کنم صد سال بعد می بینم همونجام یا اگه تکون خوردم قد حلزون بوده تازه همون تکونه هم به قیمت انقدر پوست کنده شده و فرسودگی اتفاق افتاده که حال نمی برم ازش.
ارسال شده توسط
Solmaz76
در
۰:۲۴
|
۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه
بچه خدا ندارد
بچه سه سال ونیمه است .بچه خدا ندارد . من و پدرش درباره خدا حرف نمی زنیم .من برای خودم خدایی دارم مهربان وسیع بخشنده .این خدایی است که برای من مانده . خدایی که از دست دیگران نجاتش داده ام .با دیگران از خدایم حرف نمی زنم . ترجیح می دهم فکر کنند خدا ندارم . اینطوری راحت تر است . حوصله جهنم و موهایی که قرار است از چاه آن آویزانم کنند ندارم . خدایم را قایم می کنم .
پدرش را نمی دانم . نمیدانم از خدای سالهای دور چیزی برایش مانده یا نه . اگر هم مانده اوهم مثل من خدایش را قایم کرده .
برای همین است که بچه خدا ندارد . چون ما در خانه امان از خدا حرف نمی زنیم . می گذاریم باشد تا بعدها خدایش را پیدا کند . ولی می ترسم . نکند خدایش را پیدا نکند . نکند دیر شود ...
ارسال شده توسط
Solmaz76
در
۴:۱۸
|
۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه
به تو که نمی دانی
امروز هشت ساله که ما همخونه ایم . و من هنوز دوستت دارم . و تو هنوز بهترین دوست زندگی منی و بهترین سهمی هستی که من از دنیا گرفتم . انقدر که بعضی وقتها فکر میکنم چرا انقدر خوش شانس بودم . و می ترسم .می ترسم نکنه خواب باشه بیدار بشم و ببینم تو نیستی . هنوز هم خواب می بینم که دارم با آدم بی ربطی ازدواج می کنم و تو خواب وحشت زده سعی می کنم دیگران رو متقاعد کنم که اشتباه می کنن که من قبلن ازدواج کردم با تو !ولی همه فکر میکنن منم که اشتباه می کنم بعد من از شدت ترس از خواب می پرم و می بینم که تو هستی و من خوشبختم .سالهاست که این خواب رو می بینم .
اینها رو هیچ وقت به تو نمی گم ولی بودنت شادی زندگی منه .
این ها رو نوشتم که یادم بمونه برای بعدها .که روزی بود در زمستانی که هر روزش هزار سال می گذشت و زندگی سخت بود تو این شهر و تو این مملکت .هشتمین سالگرد ازدواجمون بود و من هنوز دوستت داشتم و تو انقدر افسرده و غمگین بودی که من کاری برای خوشحال کردن تو نمی تونستم بکنم .
ولی مطمئنم یه روز خوب میاد ..
ارسال شده توسط
Solmaz76
در
۴:۰۶
|