۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

مادربزرگ

داشتیم چایی می خوردیم با همکارم از این چایی کیسه ای های دوغادان .چای ریلکس!. نوشته سنبل الطیب داره توش. همکارم گفت می دونین قدیمها سنبل الطیب رو چه جوری نگه می داشتن ؟ نمی دونستم ! گفت که گربه ها عاشق سنبل الطیب هستن برای همین قدیمها که کابینت دیواری نبوده سنبل الطیب رو می پیچیدن تو پارچه و بعد نایلون و بعد تو شیشه قایم می کردم که گربه به بوی سنبل الطیب نیاد سراغش.

قصه گربه و سنبل الطیب  قصه عجیبی باید باشه. ولی هر چی که بود توصیف همکارم من رو پرت کرد به روزها دور . به خونه مادر بزرگ ها .

. تو خونه مادر بزرگ مادری نوه زیاد بود و حیاط کوچیک ولی نوه ها همسن من نبودن یا خیلی بزرگ بودن یا خیلی کوچیک . جو خونه  هم یک جورهایی سنگین بود .خوب که فکر میکنم خود اون حیاط  و اون چهار پنج تا نوه خودش یک کتاب قصه بود. نوه کوچیک کوچیکه پسر خاله ام بود که باباش چپی بود و تو زندان بود اون سالها .پسر خاله و خاله خونه مادربزرگ زندگی می کردن .نوه کمی بزرگتر دختر دایی بود که باباش تو 17 سالگی عاشق شده بود و یواشکی عقد کرده بود دختر مورد علاقه اش رو . بعد بابابزرگ از خونه انداخته بودش بیرون بعد چند سال مجبوری قبولش کرده بود . بزرگتر ها هم دختر خاله ها بودن که بابای تاجر داشتن و از همون 15 -16 سالگی خواستگار می اومد براشون . من وسط این ها  می لولیدم و کلن موجود مهمی به حساب نمی اومدم .

ولی تو خونه مادربزرگ پدری اوضاع برعکس بود . یک حیاط درندشت بود و یک نوه تنها . بابام تنها بچه بود منهم تنها نوه . سالها بعد که برادره به دنیا اومد مادربزرگ مرده بود و اون خونه هم دیگه وجود نداشت . ولی تو اون سالها که مادر بزرگ هنوز بود  ساعتهای طولانی تنها می پلکیدم لای درختها و رویا بافی می کردم .توی آشپزخونه قدیمی بزرگ مادر بزرگ که پر بود از شیشه و بو. در واقع مطبخ بود . فکر کردم مادر بزرگ سنبل الطیب داشت؟ نمی دونم ....

همکارم یک سوال می پرسه درباره کف ساختمون کانتین فلان نیروگاه ... من ولی دلم نمیخواد بگردم .می خوام بمونم تو همون مطبخ  و مادربزرگم رو ببینم با گیسهای بافته که پشتش به من داره چیزی رو روی اجاق هم می زنه . الان 29 ساله که مادربزرگه رفته ...