۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

من چه خشمگینم و تنها

پدرو مادرم چیز بی ربطی می گویند . برافروخته می شوم . می روم توی حیاط رو صندلی خاک گرفته می نشینم و به باغچه نگاه می کنم با گلهایی که رویشان را گرد سیمان ساخت و ساز خانه همسایه پوشانده و به لاک پشتهای برادرم که با لایه ضخیم سیمان روی لاکشان در حیاط می خزند .


خشمم را با ذره های سیمان معلق در هوا فرو می دهم . مادرم به بهانه ای در باز می کند تا چیزی بپرسد .می داند که عصبانی شده ام و نمی فهمد چرا. من خوب میدانم .این خشم دیروز و امروز نیست.خشم فروخورده و بیات شده دختربچه تنهایی است که کودکیش درکابوس بی پایان جملات امری گمشده است:

دست توی دماغت نکن.الف را نخور, ب را نخوان ،جیم را نگاه نکن، با دال حرف نزن ،با لام دوستی نکن ،با پ شوخی نکن ،خانه میم نرو . با کاف نامه پراکنی نکن ,عاشق نشو .

پدر و مادرم فکر میکنند بی حوصله ام که تحمل ندارم. دوست دارم شانه هایشان را بگیرم و تکان دهم . دوست دارم انها را به خاطر تمام سالهای سخت کودکی ونو جوانیم که بدون سختگیری های آنها هم به قدر کفایت خاکستری بود محاکمه کنم واشتباهات فاحش تربیتیشان را در صورتشان فریاد کنم .

ولی در این زن و مرد شصت و چند ساله موسفید ،خسته وتنها ،نشانی از پدر و مادر سختگیر وسخت اندیش کودکیم نمی بینم .

چه فایده امروز انها را به خاطر شادی های بر باد رفته کودکی ام سرزنش کنم .آنها هم لابد خشم های پنهان دارند انها هم لابد در تنهایی دندانهایشان را بر هم می فشارند ودنبال محاکمه کسی می گردند که سالهای جوانیشان را دردهه خاکستری 60 در خود بلعید .

خشم من با این اندیشه ها آرام می شود ولی نمی میرد نابود نمی شود به کنجی می خزد تا روز دیگر سرباز کند دوباره سه باره و هزار باره .