۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

ماندن یا رفتن

چرا هنوز نرفتم:


1-تنبل بودم.یعنی اگر یک کسی پیدا میشد که یک پذیرشی ,مهاجرتی ,ویزایی رو درسته و بی دردسربه همراه یک پول قلبمه میذاشت توجیبم یحتمل رفته بودم.


2-حس وطنپرستی داشتم.از استادهام وکسانی که پرهیب استادی داشتن اطرافم و می دونستم که می تونستن رفته باشن و راحت زندگی کنن خجالت می کشیدم .فکر می کردم باید بمونم و خدمت کنم.


3-کلا نوستول خونم بالاست.یعنی کافیه یک هفته از این مرز پرگهر دور بشم تا یاد جوبهای ولیعصر و دیزی زیر پله خیابون تختی و قورمه سبزی مامان و ....خفه ام کنه.


4-دنبال نیمه گمشده ام می گشتم و فکر می کردم همین دور بر باید باشه.دلم نمی خواست راه دور برم.


5-وابسته بودم به دوستها و خانواده ,مردمی که فکر می کردم همزبون منن.دلم می خواست جایی زندگی کنم که خاطرات گذ شته ادمهاش شبیه من باشه .وقتی میگم پاچه خواری که تو هیچ لغتنامه ای نوشته نشده مجبور نباشم توضیح بدم. وقتی میگم پناهگاه بدونن یعنی چی. .اونطرف ماجرا هم بود .دوست نداشتم جایی زندگی کنم که ادمهاش از گذشته ای حرف بزنن که من توش سهمی ندارم .(این احساس رو وقتی سریالی مثل هاو آی مت یور مادر رو میبینم حس میکنم .خیلی وقتها آدمهاش به چیزهایی می خندن که ما نمی فهمیم اینا همون خاطره هاییه که دیگه واسه سهیم شدن توش خیلی دیر)


اینها اهم دلائلی بود که ده سال پیش که می تونستم راحت تر ازینها برم نرفتم .چون نمی خوام در مورد خودم نامنصف باشم باید بگم که بار قسمت اول خیلی کمرنگتر بود .چون خیلی کارهای سخت تر دیگه رو تو زندگی بود که از پسشون بر اومدم.


چرا شش سال پیش اقدام کردم برای مهاجرت :


1-ترسیدم نیمه گمشده رو پیدا نکنم .بعد بشم یک دختر ترشیده که هر جا می خواد بره و بیاد هی از مامان و باباش اجازه بگیره و هی ملت دلشون برام بسوزه .ولی از طولانی ترین راهش اقدام کردم بسکه دلم نمی خواست برم.(خیلی جواب داد چون فورا نیمه گمشده رو پیدا کردم)


چرا حالا به رفتن فکر میکنم:


1-می خوام برم یک پاسپورتی بگیرم که واسه رفتن تا سر کوچه مجبور نباشم برم در این سفارتخونه ها دخیل ببندم و کپی تمام مدارک خودم و شوهر و بچه و هفت جدوآبادم رو ببرم ارائه بدم.


2-دلم کمی هوای تازه می خواد,دلم کمی افقهای تازه می خواد.


3-از نا امنی خسته شدم .دلم کمی امنیت میخواد.


4-از توهین خسته شدم .دلم می خواد کمی به من و به شعورم احترام بذارن


3-قاچاقی دارم زندگی می کنم .اینا همون چیزهاییه که توکا بهتر از من وهمه ما گفته .تلویزیونی که می بینم ,کتابی که می خونم , عروسی که میرم , لباسی که می پوشم ,حرفهایی که میزنم چیزهایی که فکر میکنم همه اش ممنوعه و باعث شده توی یک سوراخ زندگی کنم و از بودن در فضای بیرون بترسم .بدم نمیاد برم جایی که گاهی بتونم تو خیابون هم قدم بزنم.


4-الان یک دختر دارم.این رو بزرگ می نویسم چون همه دلایل دیگه رو تحت شعاع قرار میده. همیشه از پدر و مادرهایی که به اسم بچه هاشون و به خاطر اونها مهاجرت می کردن بدم میومده.همیشه گفتم و میگم بچه ها جایی خوشحالن که پدر و مادر خوشحال باشن.


اما :


شاید اگر پسر داشتم این احساس انقدر شدید نبود. ولی واقعا دلم می خواد دخترم رو بردارم ببرم از این خاک .دلم نمی خواد چیزهایی که من تجربه کردم تجربه کنه.فکر میکنین شوخی میکنم فکر میکنین زمان عوض شده؟نه باور نمی کنم هنوز هم خیلی وقتها تو جمع دوستهای تیتیش و آلا مد امروزیمون می شنوم که به یک دختر بچه 3 ساله میگن :وای نکن عیبه...


می خوام دخترم بره جایی که این کلمه رو نشنوه ودلم می خواد خودش رو و تموم اندامهای بدنش رو و تمام خواسته های جسم و ذهنش رو دوست داشته باشه.دلم میخواد تکه تکه بزرگ نشه مثل من ,مثل خیلی از ماها که بین خونه و مدرسه و خیابون و دوست وآشنا از هر دهن چیزی شنیدیم و هزار تکه بزرگ شدم و بهترین سالهای زندگیمون در سر در گمی ,ابهامها واین تناقضها گذشت.میخوام انرژیش رو صرف جنگهای بیهوده ای که من کردم نکنه.


از همه این حرفها گذشته سوالهای بزرگی پیش اومد که دلایل موندنم رو زیر سوال برد:


1-آیا واقعا من اینجا خوشحالم؟


2-آیا اینها واقعا مردم منن؟خیلی وقتها آدمها رو تو جامعه که می بینم ورفتارهای غیر قابل هضمشون رو ,فکر میکنم کجا ممکنه برم که انقدر با ادمهاش غریبه باشم که اینجا هستم؟اصلا بعضی وقتها حس میکنم دارن به یه زبون دیگه حرف میزنن .واقعا نمی فهمشون.


تبصره:اتفاقهای پارسال این احساس رو کمی تعدیل کرد .احساسم نسبت به این مردم بهتر شد.


3-کدوم دوستها واقعا؟تقریبا هیچ دوستی از گذشته نمونده .بیشتر دوستها رفتن . هر چند سال یکبار یک دگرگونی بطئی در جمع کسایی که معاشرت میکنیم اتفاق می افته .گروهی که باهاشون دوستیم یواش یواش میرن و ما مجبورمیشیم آدمهای جدید رو جایگزین کنیم.


اما:این اما رو بزرگ نوشتم چون بازم همه حرفهای بالا رو تحت شعاع قرار میده .بلد نیستم به خودم دروغ بگم .اگر وفقط اگر روزی بهم ویزای مهاجرت رو بدن و برم اونجا احساس کنم دلم با موندن نیست .اگر احساس کنم کفه همه امتیازاتی که به دست میارم جبران چیزهایی که جا گذاشتم رو نمی کنه هیچ چیز ,هیچ چیز نه بچه , نه بی احترامی ,نه نا امنی .هیچ چیز نمی تونه من رو به موندن اونور مجبور کنه.


وکلام آخر بدترین بخش به قول بولتس اینه که فکر میکنم نکنه اون روز بیاد اون روزی که اینهمه متنظرشیم ومن اینجا نباشم .