۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

این فقط یک نوشته است

آخر شب است خسته نشسته ای کنارش.می گویی:


-دقت کردی شیرینی های این قنادی بالایی از اون پایینی خیلی تازه تره

سعی میکنی چیزی مثبت تر بگویی


-چقدر خوب شد این فنجونها رو خریدیم.طعم چایی توشون خیلی بهتره.


بعد چیزی هیجان انگیزتر


-راستی آخر ماه یه تعطیلی هست اگه شنبه رو هم قاطیش کنیم میتونیم یه سر بریم شمال.


به زحمت ته ذهنت میکاوی شاید چیزی روشنفکرانه تر پیدا کنی:


-این ترجمه غبرایی رو تو کتابفروشی دیدم خیلی بهتر از بیتا کاظمی نبود.


شاید باج هم میدهی:


-این بلوز رو که امشب با شلوار جین روشنت میپوشی خیلی بهتر میشی.



او در جواب در حالیکه کانالهای پورنو را بالا پایین میکند به علامت تصدیق زمزمه می کند.اما میدانی که گوشش با تونیست.


از این جمله ها متنفری.اما از سکوت میترسی و حقیقتی که در آن خوابیده.حقیقت اینکه دیگر حرفی برای گفتن ندارید.


بیصدا میروی که بخوابی و خواب خیابانهای پهن ببینی در شهری دور وآفتابی که درآن ساکی در دست دنبال اتاقی با یک بالکن در طبقه سوم میگردی پشت به خیابان.