۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

داستانک لحاف

تازه ازدواج کرده بودند.شبها پیچیده به هم میخوابیدند.لحاف بزرگ و دست وپاگیر بود.با هم می خندیدند به ادمهای بی فکری که لحافهای بیهوده بزرگ می دوختند.


چند سال بعد همان لحاف بود هنوز .هر کدام یک گوشه تخت می خوابید.لحاف کوچک شده بود انگار . هر کدام به طرف خودش می کشیدش کم می امد.در دل فحش می دادند به ادمهای بی فکری که لحافهای کوچک می دوختند.