۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

هفت سال

الان دلم می خواد7 سال پیش باشه پاشم برم سر خیابون سوار تاکسی بشم .بعد رو صندلی عقب کسی نباشه تند تند رژ بزنم و رژ گونه کج و کوله و لکه لکه .

بعد برم خانه هنرمندان با پسره قرار داشته باشم که اون وقتها هنوزنه قبله عالم بود نه بابای بچه و هیچ چی نداشت حتی گوشی موبایل . بلد نبود زندگی و ادمها رو با پول متر کنه.عوضش یه آدم دل گنده بود که کلی طلب داشت از ملت که هیچ وقت بهش نمی دادند و کلی آرزو .
بعد هی بشینیم دور اون میزهای تو بالکن و سیگار بکشیم و چایی بخوریم و حرفهای گنده گنده بزنیم و ادای روشنفکری دربیاریم انگار که هیچ چی به فلانمون هم نباشه نه هدف مند کردن یارانه ها نه تحریم نه فتنه .هی از تارکوفسکی حرف بزنیم که اونوقتها هنوز مد بود و اگزیستانسیالیسم سارتر و زندگی آزادش با دوبوار و کلی پرت و پلای دیگه و اصلا هم به روی خودمون نیاریم که اصل حرف دلمون همون چیزهاییه که نمی گیم .

بعدش هم پیاده پاشیم بریم تا کریمخان و پسره موقع رد شدن از خیابون به جای اینکه دست من رو بگیره دستش رو یه جور خوبی بندازه دور شونه هام .بعدش بریم نشر چشمه هی کتاب ها رو ورق بزنیم و پولهامون رو بشمریم چهار تا کتاب بخریم .بعد بریم صد کیلومتر مونده به خونه ما پیاده شیم و هی خیابون رو بالا پایین بریم و هی یواشکی وقتی کسی نیست همدیگه رو ببوسیم .

همین