۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

پز دادن

بابام یه دوست داشت سالها قبل رفته بود انگلیس دکترای سینما خونده بود و تو یکی از دانشگاه های کوچیکش درس هم میداد و وضعش هم خوب بود .عشق بنز بود و یه بنز هم خریده بود .بعد جمع کرد اومد ایران.ملت پرسیدن چرا برگشتی تو که وضعت خوب بود .استاد دانشگاه بودی. بنز داشتی .گفت آره ولی چه فایده کسی نبود بهش پز بدم


درکش نمی کردم اصلن.

تا اینکه چند وقت پیش تو مهمونی یکی رو دیدم تو مسکو سینما خونده بود و شاگرد نیکیتا میخایلکوف بوده یه مدتی.حسودیم شد بهش.فرداش می خواستم تو شرکت پز بدم بگم  دیشب با یکی شام خوردم که شاگرد میخایلکوف بوده.ولی دیدم هیچ کس از اونهایی که دور ور برم نشستن اصلا نمی دونن میخایلکوف کی هست ; کلن هم سلیقه ها همه در حد تایتانیک مثلن.خلاصه نشد پز بدم حالم گرفته شد.
احساس اون دوست بابام رو درک کردم کاملن.