۱۳۸۶ مهر ۷, شنبه

....

دلم سفر می خواد خیلی .تازگیها فهمیدم کوهستان رو بیشتز از همه جا دوست دارم .یعنی همه چشم انداز های طبیعت رو دوست دارم ولی وقتی عکسی مثل این عکس رو میبینم قلبم از شدت ارزو از جا کنده میشه.




کتاب هزار خورشید تابان نوشته خالد حسینی رو خوندم .به پای بادبادک باز نمی رسید خیلی تلخ تر بود و غنا داستانیش کمرنگتر بود.


اخرین آهنگی هم که شنیدم وخیلی دوست داشتم .آهنگ Je m'applle Baghdad نام من بغداد است با صدای تینا آرنا


۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه

اينم بمونه

این روزها کتاب خانوم رو خوندم .تا حالا از آقای بهنود هیچ کتابی به جز این سه زن رو نخونده بودم که زندگی شخصیتهای واقعی به رغم آميخته شدنش با تخيلات آقای نویسنده کتاب خوشایندی بود .ولی کتاب خانوم به لحاظ غنای حوادث و قدرت داستان سازی آقای بهنود واقعا شگفت انگيزه .يکبار قبله عالم خاطره ای تعریف می کرد از آشنایان دور که یک پيرمردی داشته زندگینامه یک بابايی رو تعریف میکرده بعد جا به جا خودش رو قاطی ماجرا میکرده و يکجوری ميچسبونده به شخصیت اول قصه که مثلا من رفتم اون راننده ای که رفت این آقا رو از مرز آورد تهران من بودم وسط راه هم بردم مادرش رو ديد و هکذا...


قصه داستان سازی آقای بهنود (و نه داستان پردازی )هم همينه ايشون کل حوادث تاريخی 70 80 سال رو رديف میکنه رو کاغذ وقهرمان داستانش رو يکجوری به اين وقايع مربوط ميکنه اونم نه فقط وقايع تاريخی اجتماعی سیاسی ايران بلکه حداقل نصف دنيا .باور نمی کنيد؟جهت اطلاع دوستانی که کتاب رو نخوندن عارضم که قهرمان کتاب عليا مخدره ای است از نوه های مظفرالدين شاه به اسم خانوم.ايشون به واسطه خاله اش با آقاق ملک المتکلمين و سایر روشنفکران آن زمان آشنا بوده در جريان مشروطه ازمادرش جدا می شه وهمرا شاه مخلوع(محمد علی شاه) به روسيه سفر می کنه انقلاب شوروی اتفاق می افته خانواده شاه در تبعيد به ترکيه عثمانی فرار می کنن.در ترکیه با شاهزاده عثمانی ازدواج می کنه تصادفا در همين حيص وبيص سرداری به نام مصطفی کمال پاشا سلسله عثمانی را سرنگون می کنه .سوژه به همراه خانواده سلطنتی ايران و عثمانی به اروپا فرار میکنه بعد همزمان می شه با شاخ وشونه کشيدن رضا خان برای شاه قاجار (احمد شاه)که ملکه در تبعيد يعنی همون زن محمد علی شاه ومادر احمد شاه تصميم می گيره برای سر وسامان دادن اوضاع بياد ايران قهرمان ما هم همراه ايشون راهی ايران میشه ولی اين قافله خبط میکنه وسر راه برای زيارت کربلا ميره و همين تاخير باعث تغيير حکومت می شه در نتيجه بر می گردند پاريس ولی در بدو ورود شاهزاده خانوم قصه ما از ملکه که راهی بيروت هست جدا ميشه تا بره با همسرش که همون شاهزاده عثمانی است زندگی کنه ولی وارد پاريس که میشه شاهزاده در ایستگاه قطار خانوم رو قال میذاره وناپديد میشه .کاشف به عمل میاد که پرنس مخلوع عثمانی همنجنس باز بوده و کل اموال دوستمون رو بالا کشیده بعد قصه متحول میشه شاهزاده قصه ما تصميم می گیره رو پای خودش وايسه بعد میره دانشکده هنر ثبت نام می کنه با چند تا دختر تو يک زیر زمین خونه می گيرن و پرنسس خانوم لچک به سر آفتاب مهتاب ندیده قجری ما يکدفعه ميشه يک خانم هنرمند پاريسی اونهم نه معموليش بلکه سيمون دوبوار ثانی که با آندره مالرو و زنش کلی صنم ميريزه و سارتر مياد تو کافه باهاش مصاحبه میکنه وخانم با دوچرخه راه می افته دور فرانسه رو بگرده وخلاصه جونم براتون بگه یکهو یک آقا پسر آلمانی پيدا ميشه و عاشقش می شه وازدواج میکنن میرن آلمان و بچه دار می شن وشاداماد آلمانی هم تو دم ودستگاه نازی بر میخوره و رشد میکنه ومی شه نه یک افسر کوچولو موچولو بلکه مشاور يک آدم گنده ای که حالا من اسمش يادم نيست. بعدش هم که معلومه جنگ دوم میشه وآلمان سقوط می کنه وشوهره سر به نيست ميشه و بالاخره اين خانوم (شايد هم آقای بهنود)ديگه از رو ميره و برميگرده ايران البته شوهره هم بعد چند سالی از سيبری بر میگرده و زن وبچه رو پيدا ميکنه .



اين قصه رو هم خانوم برای دخترش که معلوم نيست چرا در دهه شصت افتاده زندان و الان هم آزاد شده وبرای رزمنده های جبهه حق علیه باطل چی چی درست میکنه تعريف میکنه.
ميدونم که خیلی ها آقای بهنود رو دوست دارند اونچه هم که من می نويسم از منزلت ايشون چيزی کم نمی کنه ولی ....بماند



به قول بنيامين خدا بيامرز اينم بمونه



* ولی عوضش دشت سوزان خوان رولفو رو خوندم که محشر کبرا بود از شوخی بگذريم چندسال پيش در عنفوان عشقوليت قبله عالم گفت این خوان رولفو پدر معنوی همه نويسنده های امريکای لاتين هست ولی من اصلا تحمل نداشتم کسی پدر معنوی گابريل جان باشه و راستش از پدرو پارامو هم که می گفتن شاهکار خوان رولفو خيلی خوشم نیومد.ولی دشت سوزان رو با دیده بصيرت خوندم و تلخی طاقت فرسای قصه در شيوه روايت استادانه تلطيف میشه.قصه ها غالبااز زبان شخصيتهای منفی از زبان آدمکشها دزدها جاکشها و...روايت می شن.المانهای قصه ها که در نگاه اول به سادگی پرداخت شدن در نگاهی موشکافانه تر مثل قطعات پازل چيده شدن.گاهی هم زاویه روایت قصه ها (مثل قصه مرد)به نرمی از مرد قاتل در حال فرار به تعقیب کننده و در نهایت به پسرک چوپانی که جسد مرد متواری را پیدا کرده می چرخه با این چرخش زاويه لحن روايت و مونولوگها هم تغيير میکنه بی آنکه روند قصه را دچار سکته بکنه.


* در جلسه نمايش فيلم دوستان اين هفته فيلم مزخرفی انتخاب شد به نام پرستيژ که بدتر ازهمه اینکه الان multivision ها هم دارند سه تا کانال 24 ساعته نشونش میدن.


* من خوبم .همه چیز خوبه.فقط علیرضا خوب نیست.قصه اش رو دارن نابود میکنن .یک روز رئيس شبکه دو زنگ ميزنه يکروز رئيس گروه فيلم وسريال زنگ میزنه .ديروز هم خود آقای ضرغامی تب کرده بود..می ترسن و می گن که حاجی نماد چهره موجه نظامه که اينها دارن تو سريالشون خرابش میکنن.هر شب زنگ ميزنن چند تا سکانس ديکته می کنن که تو قسمت فرداش اضافه بشه. مثل اين آخونده که اصلا تو قصه نبود و ظرف همين چند روز به زور اضافه اش کردن وکلی چيزهای دیگه که نگم بهتره.دلم برای همه گروهشون وبه خصوص خود عليرضا می سوزه خیلی خسته است با اطن اتفاقات هم خستگی به تنش مونده ..


اينم بمونه

۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

خانه بدوش

معجزه اتفاق افتاد.به همین سادگی .شاید هم نه به همین سادگی ...


به هر تقدیر من در شرکت توسعه یک پشت میزم نشستم و از شما چه پنهان مدتهاست که انقدر از کارم لذت نبرده بودم ....


ممنون از دوستانی که جویای احوال بودند ملالی نیست جز دوری شما .فقط نمی دونم چرا بلانسبت این روزها مثل یک حیوان نجيب کار می کنم


.

یادتون هست راجع به کتاب آقا ابراهیم و گلهای قران نوشته کارل امکانوئل اشمیت کلی تبلیغ کرده بودم ؟فیلمش رو دیدم به خوبی کتابش بود با بازی عمر شریف عزیز در نقش بقال مسلمان صوفی....



*****

آقا به خدا من تنبل هستم ولی نه انقدر!تازگیها فهمیدم که اکانتی که ما تو شرکت داریم blog spot رو فیلتر کرده


بگید من کجا ببرم این وبلاگم رو خواهشا؟

۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

ته موج


شده ته موج باشی و آخر نا اميدی وته دلت فقط ذره ای امید نامحتمل مانده باشد . نا محتمل به اندازه آرزویی که می کنی و فوتش میکنی در یک قاصدک

ملغمه

دلم گرفته است به شرکت ميروم
وانگشتانم را بر پوست کشيده مونيتور میکشم
کسی مرا به توسعه يک معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به شرکت توسعه يک نخواهد برد.


غمگينم.

دوست داشتم اين بخشی که هستم (توسعه يک) بمونم . راستش کارم خيلی زياد شده بود ولی همکارهام رو خيلی دوست داشتم به خصوص مدير گروه ساختمان رو که مدير بلافصلم محسوب ميشه.از شريفترين آدمهايی هست که تو زندگيم ديدم. مدير گروه ساختمان و مدير مهندسی هم همه سعيشون رو کردند که هر طور هست من رو نگه دارند.
ولی اون بخش ديگه (توسعه سه) که برام حکمش رو زدن کوتاه نمياد وتا آخر اين هفته مجبورم پاشم برم اونجا مگر اينکه معجزه بشه يا من بتونم نسبت فاميلی با آقای رفان يا جنتيان پيدا کنم.
خيلی غمگينم.
برام دعا کنيد.

دردانه تو وبلاگش يک جمله نوشته که خيلی دوست داشتم:
امروز اولين روز از بقيه عمر من است.




فيلم ميترسم !پس دروغ می گويم از سلسله فيلمهای آموزشی رفتار با کودکان که به سفارش يونيسف ساخته ميشه رو ديدم اين قسمت ساخته تهمينه ميلانی بود.راستش به نظرم شيوه پرداختنش به موضوع خيلی سطحی بود فقط سعی کرده بود به زور حضور هنرپيشه های معروف ديالوگهای طولانی و کليشه ای رو قابل تحمل کنه .



ميخوام پز بدم چون خيلی خوشحالم .قبله عالم فوق ليسانس سينما دانشگاه تهران قبول شد .
خيلی غير منظره بود اصلا انتظارش رو نداشتيم .به خصوص که ليسانسش کلا خيلی چيز پرتی بود.



راستی خيلی دوست دارم يکی به من بگه نشر اکاذيب که در قوه قضاييه جمهوری اسلامی جرم محسوب ميشه دقيقا يعنی چی؟