۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

14 سالی هست  که من هر روز صبح پا میشم میام میشینم پشت این میز تا عصر.. نه خود همین میز .ولی بالاخره یه میز بوده یه جایی تو این شهر.  این میز یه جورایی به زندگیم نظم داده .صبح های شنبه خاکستری و دلتنگ وبی انگیزه  من رو از رختخواب کشونده بیرون  .

برای همین با این که همه این چهار ده سال  به امید روزی بودم که زندگی کارمندی رو ول کنم ،حالا که به اون روز نزدیک شدم  و می تونم این تصمیم رو عملی کنم ،می ترسم .

از یک طرف خسته ام . احساس می کنم باید برم بیرون . کارهایی هست که داره برای انجام دادنش دیر میشه . باید برم و اون کارها رو انجام بدم . ولی می ترسم از رها کردن این میز. فکر می کنم نکنه یک هو ول بشم تو فضا و موقعیتم نسبت به کائنات به هم بخوره. نکنه بی نظمی ،تنبلی و بی انگیزگی من رو با خودش ببره .

 اینطوریه که مثل یه کنه بدبخت چسبیدم به این میز طوسی بد رنگ و این میز که همه عمر برام نماد کسالت و روزمرگی بود حالا شده مرکز ثقل من در جهان هستی. .

 

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

یه  چی بگیم ببینیم چی میشه