۱۳۹۳ آذر ۱۱, سه‌شنبه

FW: از من بپرسی می گویم ...

بپرسی می گویم سخت ترین کار دنیا چیزی است که زندگی مشترکش می نامیم
نگاهش میکنم و می خواهم  بگویم : مرا نمی شناسی
حتی اگر ده سال باشد که باهم زندگی میکنیم و طولانی ترین زمانی که بی هم سپری کردیم فقط چهار روز بوده باشد ...
مي خواهم بگويم روزهایی بود که دوست داشتم چمدانم را بر دارم و بروم برای همیشه و تو ندانستي.
بر من فصلهایی گذشته که تو نشناختی
در قلبم بادهایی وزیده که تو ندیدی

ولی می دانم سخت ترین کار چیزی است که زندگی مشترکش می نامیم
و می دانم در زندگی او هم روزهایی بوده که دوست داشته چمدانش را بردارد و برود برای همیشه
بر اوهم فصلهایی گذشته که من نشناختم
و در قلبش بادهای وزیده که من ندیدم
حتی اگر ده سال باشد که با هم زندگی میکنیم و طولانی ترین زمانی که بی هم سپری کردیم فقط چهار روز بوده باشد




۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه

نفرینی به نام کار کردن

 

 

توجه : این متن بسیار طولانی صرفا نوشته های عصبانی یک نگارنده خسته است و قصد رنجاندن هیچ کسی را ندارد.

يكسال ونيم قبل مهد كودك باران:مهد كودك شامل دو بخش الف و ب است .مهد كودك الف به اسم مهد كودك زبان با اولويت اموزش زبان ساعت 1 تعطیل می شود. بخش ب، مهد كودك معمولي كه تا عصر هم بچه ها را نگهداري مي كند.مهد كودك اعلام كرده كه مي خواهد اين دو بخش را در هم ادغام كند و ما مادرهاي بچه های مهد كودك الف  جمع شديم تا به دلايل مختلف به اين تصميم اعتراض كنيم.مادر خوش تيپ الاكارسون كرده اي از ميان جمع بلند مي شود و مي گويد:من اصلن اجازه نمي دم بچه ام با اون بچه  مهد كودكي ها قاطی بشه. اونها مادرشون کارمندن تا عصر ولشون می کنن به امون خدا .نه که مشکلی بابچه ها داشته باشم ولی خوب دیگه بچه ای که تو مهد کودک بزرگ بشه معلومه چه جور بچه ایه!!!!
مادر خوش تيپ كه خطابه اش تمام شده با قيافه اي حق به جانب ما را مي نگرد.من تنها مادر مقنعه به سر خسته ی کارمند در جمع این مادرهای
 بی نقص  ،مثل نخود وسط شله زرد توی ذوق می زنم .تنها تجملي كه مرا به اين گروه خوشبخت پيوند مي دهد شانس داشتن مادري در همين نزديكي كه دخترم را بعد از ظهرها نگه ميدارد وگرنه لابد منهم بايد مثل بسياري از دوستان كارمند بي فکرم كه مادري در تهران ندارند يا اگر هم دارند جاي دوري در شهر زندگي مي كنند مجبور بودم دخترم را به امان خدا ول كنم!

 

چند هفته قبل شركت:چيزي تعريف مي كنم درباره كاردستي كه با باران درست كرده ام.مرد جوان مجردی از همکاران که سالهاست همکار ماست  مي گويد :جالبه خانوم مهندس من فكرشم نمي كردم شما بشينيد با باران كاردستي درست كنيد

 

بله من با باران كاردستي درست مي كنم .من وهمه زنهاي ناكامل  خاكستري كه از صبح تا عصر پشت اين مانيتورهاي خاكستري مي نويسيم و پاك ميكنيم و ميكشيم و حساب مي كنيم و پاي تلفن با پيمانكار و كارفرما حنجره و اعصاب نداشته امان را پاره مي كنيم به اندازه همه زنان كامل سعادتمندي كه ساعتهاي عمر عزيزشان را با كار كردن تباه نمي كنند ،مادر،همسر و زن هستيم.ما ربات نیستیم ، از كنده درخت هم ساخته نشده ايم .از بي ادبي، خشونت و عدم درك جاري و ساري در فضایی که تنفس میکنیم  رنج مي كشيم.

خسته تر، عصباني تر، فرسوده تر و كم حوصله ترهستيم .ولي باور كنيد ما هم براي بچه هايمان كاردستي درست مي كنيم،در فريزرهايمان سبزي هاي بسته بندي شده  و البالو و نخود فرنكي داريم، خورشت فسنجان می پزیم ،لباسهاي شكافته همسرانمان را مي دوزيم ودر روزهايي كه زندگي اندكي با ما مهربانتر باشد دامنهاي رنكي گلدار مي پوشيم.

 
 


۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

مردي كه پل گيشانرسيد


رسیدیم روی پل آزمایش راننده آژانس کوبید روی زانویش. سرم را از روی موبایل بلند کردم .پل بسته بود .حجم ترافیک برای ساعت 4 عصر پنجشنبه غیر عادی بود .
باران عرق کرده بود .داشت می رفت تولد. اولین تولدی که تنها دعوت شده بود (سلام مهتاب)
وسطهای پل که رسیدیم یک امبولانس آژیر کشان پیدایش شد. راننده گفت: خانوم الکی داره آژیر میکشه . میخواد راه بگیره بره .
گفتم : بله .
باران را باد زدم
ادامه داد:چند سال پیش سر چهار راه جلوی یکیش رو گرفته بودن دیدن داره چلو کباب می بره. چلو کباب ! بعد داشته آژیر می کشیده که یعنی مثلن مریض دارم ..که چی؟ زودتر برسه ... لابد می ترسیده چلوکبابها سرد بشن از دهن بیافتن .
چند تایی ماشین کنار کشیدند و راه دادند بعدی ها همه چپیدند پشت امبولانس تا از راه باز شده استفاده کنند. رسیده بودیم پایین پل...
راننده گفت: فکرکنم تصادف شده !
گفتم : شاید.
راننده گفت: تصادف که   راه بند نمیاره خانوم ملت راه بند میارن . الان میری میبینی ملت جمع شدن دارن تصادف نگاه میکنن.فیلم می گیرن. انگار شهر تماشاست...بد بختها چیکار کنن تفریح ندارن تو این مملکت .
نرسيده به پل گيشا سر شهرارا يك مزدا نقره ای ایستاده بود وسط خيابان .امبولانس هم کنارش.راننده مزدا مردی شصت وچند ساله بود. سرش افتاده بود روی سینه اش. مثل همه مردهای شصت وچند ساله که وقت  روزنامه خواند چرت می زنند و سرشان می افتد روی سینه .
راننده گفت: بنده خدا سکته کرده گمونم.!
مردی که کنار مزدا ایستاده بود انگشتش را از روی رگ گردن مرد برداشت .به همکارش که تازه از آمبولانس پیاده می شد اشاره کرد .
همکار گفت : تموم کرده ؟
مرد اول با دست به ماشینهایی که به تماشای شهر فرنگ آمده بودند اشاره کرد که رد شوند . ماشینها بوق می زدند از هم راه می گرفتند .مزدا نقره ای آرام ایستاده بود همانجایی که احتمالن مرد چند دقیقه قبلش ترمز کرده بود . برای آخرین بار بی آنکه بداند آخرین بار است .
فکر کردم به آدمی یا ادمهایی که جایی منتظر این مرد بودند .شاید همین حالا یکی داشت به موبایلش زنگ میزد که سر راه نمک بگیرد یا نان یا شیر یا شیرینی .و نمی داند که مرد هنوز به پل گیشا نرسیده .




۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

مرا به سخت جانی خویش این گمان نبود

ظرف دو ماه گذشته مادرم چهار بار عمل کرده ! پدرم یکبار .وتازه سخت ترین عمل  هنوز درپیش است .. دردسر ها وسختی هایش گفتن ندارد دیگر، هر کس که گذارش به بیمارستانی و مطبی و پاتولوژی افتاده باشد طعم این لحظه ها را می شناسد.
آدمهای این اطراف زنی را می دیدند که  مهمانی می داد،مهمانی می رفت ، در گرمای ناقابل 45 درجه  ماهشهر می رفت تا مباداکه چرخ صنعت مملکت از کار بیافتد،مربای زرد آلو  و توت فرنگی می پخت ،با دخترش کیک های تازه می پخت ،با دخترش آهنگهای تازه و شعر های تازه تمرین می کرد،کلاس اسپانیایی هم می رفت،مثل همیشه از گلفروش کنار خیابان گل میخک می خرید  برای گلدان سفید ایکیای روی میز.
نمی خواست که زندگی از ضرباهنگ بیافتد.
من اما زنی نبودم که این کارها را می کرد.زنی که من بودم در من منجمد شده بود از ترس و نگرانی . دنیا  برای زنی که در من بود ایستاده بود و ایستاده هنوز.
امروز نوشته آیدا را که میخواندم حسودیم شد .فکر کردم هیچ وقت هیچ کس به من نگفت برو خیالت راحت! همه چیز را بسپار به من .  
 در زندگی من آدمی نبوده که بگوید برو من درستش میکنم . نه که نبوده ولی می دانستم که تعارف است . ته صدایش آن لحنی که خیالم را راحت کند نبوده.
امروز  دلم می خواست یکی بود  به می گفت برو خانه بخواب ، من مواظب همه چیز هستم .

۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

بهار

بهار چند ماه بعد از من به دنیا اومد. مادرهامون باهم دوست بودن . پدرهامون هم . ما دوستی رو به ارث بردیم .
بعد ما اومدیم تهران اونها رفتن کردستان همدیگه روگم کردیم . چند سال بعد دوباره همدیگه رو پیدا کردیم .  حالا اون سه تا برادر داشت من یکی . ولی انگار نه که  اینهمه سال دور بودیم از هم . خونواده ها گره خوردن دوباره هی با هم  مسافرت هی مهمون هم . حالا من مهندس شده بودم اون دکتر. ظرف شستن مال من وبهار بود. مامانش می گفت ببین ما چه آدم مهمی هستیم که ظرف شور ها مون دکتر ومهندسن .
گاهی  هم اون تنها می اومد تهران با هم می گشتیم منهم می رفتم ارومیه .بهار داشت اونجا  انترنیش رو می گذروند  . خوب بود .
سال 80 مادرش سرطان گرفت  .ظرف چند ماه مرد . مادرم داغون شد.  بهار تو همون بحبوحه مریضی مادرش با یکی از فامیلها عروسی کرد . ولی زندگیش زندگی نشد .
یکسال بعد از شوهرش جدا شد . چند وقت  بعدش دوباره با هاش عروسی کرد . به نظر من اشتباه کرد .برای همین شوهرش از من خوشش نمی اومد همینطوری رابطه من با بهار کمرنگ شد  .ولی با مامانم خیلی جور بود . هی بهش سر میزد باهم رفتن دوبی .باهم رفتن مشهد . هر هفته به مامانم زنگ می زد .با منهم گاهی تلفنی گاهی اس ام اس .
بعد یک روز بهار مرد . همینطور ناغافل . تصادف کرد .
وسط مهمونی بودیم زنگ زدن . پاشدیم اومدیم خونه . حال مامانم بد بود بردیمش خونه خودمون . جوجه کباب درست کردیم . حرف زدیم فیلم دیدیم .فرداش مهمون داشتم .نشد  که برم شهرشون . باید می ر فتم ماموریت . رفتم .زندگی ادامه پیدا کرد .
بهار خیلی دور مرده بود خیلی بی مقدمه . من نتونستم گریه کنم . نتونستم قبول کنم .بهار اونجا بود داشت زندگی می کرد . تا امروز.
  از متروی حقانی اومدم بیرون . یه دختر داشت از روبرو می اومد . عین بهار بود . خوشگل سفید چشمهای مشکی . با خودم گفتم ای بابا این دختر ناکس یواشکی اومده تهران به ما نگفته ها!
بعد یکی تو سرم گفت : بهار مرده .
 باور کردم که بهار مرده .
الان تو گوشی ام یک شماره است . به اسم بهار . دیگه هیچ وقت کسی از این شماره بهم زنگ نمی زنه .منهم بهش زنگ نمی زنم . ولی همونجا می مونه تا روزی که گوشی ام رو عوض کنم .
یک شماره تو دنیا می مونه که هیچکس بهش زنگ نمی زنه .

۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

آدم خزی که بودم ...

امروز ده  ساله که وبلاگ می نویسم . شاید عبارت درست تر این باشه که :ده ساله وبلاگ دارم .

درخت کوچک وبلاگ مهمی نیست . ولی همینکه تونسته علیرغم داشتن همچین نویسنده تنبلی ،کجدار و مریز به زندگیش ادامه بده جای شکرش باقیه .
الان در آستانه ده سالگی نگاهش  که میکنم  احساسهای متضادی رو در من زنده می کنه  .
می بینم دست کم گرفتمش . می بینم که  نقشش در زندگی من خیلی مهم تر از اون چیزی بوده که فکر می کردم.
باب دوستی هایی رو برام باز کرده که برام خیلی عزیزن .سلام سیروس سلام ستاره سلام مهتاب سلام گلمر  ...


باید اعتراف کنم  من همانقدر که وبلاگ نویس بدی هستم وبلاگخوان بدی هم هستم . دوست دارم ساکت بشینم و بخونم ، بی که نظری یا صدایی یا ردپایی از خودم بذارم .وبلاگهایی هست که سالهاست آدمهاش رو دنبال کردم انقدر که از خیلی آدمهای حقیقی دنیای بیرون برام آشناتر و نزدیکترن .  دیدم که عاشق شدن ،فارغ شدن ، ازدواج کردن ،طلاق گرفتن ،زندان رفتن ، بی پول شدن ،بامریضی جنگیدن ،مهاجرت کردن ،بچه دار شدن ، بچه هاشون رو به مدرسه فرستادن .(به نوه دار شدنشون هم می رسیم یحتمل).....  سلام آلوچه خانوم ،سلام پیکوفسکی ،سلام خرس،سلام سرخپوست ،سلام دانشمند
از من  اگر بپرسید وبلاگ نویسها سخاوتمندترین و جسورترین آدمهای دنیا هستند
. آدمهایی که پرده ها رو کنار می کشن ، پنجره های خونه هاشون رو باز میکنن  و قصه های زندگیشون رو با دیگران قسمت می کنن.  همین آدمها ندانسته و نا خواسته  افقهای زندگی من رو فرسنگها جا به جا کردن .ازشون یادگرفتم که به دنیا جور دیگه ای نگاه کنم .
طرف دیگه ماجرا ولی  دیدن تصویر خودمه لابلای چیزهایی که نوشتم . برگشتن و خوندن چیزهایی که ده سال پیش نوشتم کار سختیه . حالم رو بد میکنه بی تعارف! فکر میکنم چه آدم خزی بودم . 
یادمه سال 85 یا 86 بود که گردهمایی !!! وبلاگ نویسی داشتیم  با ماندانا،مهتاب،المیرا،بیتا،شری ، سولماز کوکا ، نیلوفرو... هرمس (اگه اشتباه نکنم) اسمش رو گذاشته بود  مجمع نویسندگان وبلاگهای زرد  که چه به ما برخورده بود  ولی الان می بینم که پر بیراه هم نگفته بود.
ور خوش بین ذهنم میگه این خیلی بد هم نیست نشون میده جایی که امروز ایستادی بهتر از جایی  هست که ده سال پیش بودی .ببین که پیش رفتی ... .ولی  ور بد بین ذهنم می گه  ده سال دیگه به همینجایی که الان هستی نگاه می کنی  و می گی  یا خدا چه آدم خزی بودم....


پ.ن. وبلاگ نوشتن  رو به تشویق پسری شروع کردم که  همون  روز یعنی 24 دیماه 82  اولین بار  تو خانه هنرمندان دیدمش .  یکسال بعد ما باهم ازدواج کردیم J

۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

زنانی که می خندند



دیر شده بود. باید تا ساعت 8 فرم امضا شده بانک رو می رسوندم به نازی تا با خودش ببره تورنتو . نیمچه برفی  می اومد که برف نبود . ولی ماشینها تو اتوبان صدر و چمران مثل پشه ی امشی خورده گیگاج می رفتن .

 خروجی آتی ساز رو رد کردم رفتم تاپل مدیریت برگشتم تو نیایش و از چمران افتادم تو یادگار جنوب . خروجی  اول رو ندیدم. خروجی دوم رو   یادم رفت یپچم. اینطوری  رفتم تا دم خونه قبلی گلمریم اینها ،دور زدم افتادم تو لاین شمال ورسیدم به آتی ساز . تابلو نوشته بود به طرف پارکینگهای بلوک 17و18 و19 . گفتم همینه .با هزار خفت و شامورتی بازی جای پارک پیدا کردم  . تو اوین داشت یخ می بارید از آسمون ،ذره های کوچیک یخ واقعی . شال گردن نداشتم .
پارکینگ بود ولی ورودی   نبود ! بیشتر از یک ربع تو اون سوز  دنبال ورودی بلوک گشتم . آقا اینجا بلوک هفدهه ؟ ...نه  اینجا شونزدهه هفده پشت این بلوکه ... آقا اینجا هفدهه ؟... نه هجدهه ته این خیابون میشه هفده ...
بلوک هفده گم شده . من سر می خوردم . حالم بد بود. 
لجم گرفته بود .آتی ساز بلوک 17 سرراست ترین آدرسی که تو تهران میشه داد، تازه چند بار تا حالا اینجا اومده بودم . ولی  داشتم دور خودم می چرخیدم و نمی رسیدم .
یاد کاوه افتادم  کلاس فلسفه، هزار سال پیشها تو اکباتان !وقتی رسیدیم به  فروید و ضمیر ناخود اگاه به شوخی می گفت مثلن وقتی میگی :یادم رفت به مادرشوهرم زنگ بزنم در واقع یکجایی در ضمیر ناخودآگاهت دوست نداری بهش زنگ بزنی برای همین فراموش میکنی!

وسط آتی ساز زیر بارون یخ ،فکر کردم چقدر دلم نمی خواد برسم . نمی خوام  نازی رو پیداش کنم  .نمی خوام چهار پنج ساعت مونده به پروازش  ببینمش.. آدم به خیلی چیزها عادت می کنه ولی به  خداحافظی عادت نمی کنه .
کسی که میره حتی اگه قبلن رفته باشه هر بار که بر می گرده رفتنش دوباره مثل دفعه اول درد داره .دوباره انگار یک چیزی از   تو رو میکنه و میبره .


تو پیاده روهای آتی ساز فکر کردم  دیگه  نمی تونم بغلش کنم و خیلی معمولی بگم  مواظب خودت باش. و بخندم .
 فکر کردم اینبار حتمن گریه میکنم . یاد فرودگاه پیرسون افتادم. نازی رو میدیدم که تنها چمدونش رو میکشه و می ره به سمت تاکسی ها ! تنها قاطی ده هزار تا تنهای دیگه  سوار شاتل بشه . 
فکر کردم باید یک تصمیمی بگیرم . دیگه نباید تن بدم به دوستی ها طولانی . باید دوستهام رو زود به زود عوض کنم . سر سال که شد ولشون کنم برم دنبال دوستهای تازه . این ضرب المثله که میگفت دوست کهنه اش خوبه مال وقتی بود که  هنوز فرودگاه امام رو نساخته بودن تا دوستی های بیست و چند ساله   توش گم بشه .

ناخود اگاهه ول کرد گذاشت که نازی رو پیدا کنم . تو لابی بلوک هفده زنگ زدم گفتم بیا پایین .
نازی اومد پایین داشت می خندید بعد از ظهر از اصفهان برگشته بود از دست بوس قوم شوهر هه هه هه! چقدر خوش نگذشته بود !داشت چمدون می بست .! باید می رفت از مامانش اینها خدا حافظی کنه !پی ام اس هم قاطی ماجرا بود!. دو تا استامینوفن  هم افاقه نکرده بود  .تازه پژمان باید ساعت 1 مذاشتش فرودگاه و بر می گشت ، باز 1 تا 4 تو اون فرودگاه کوفتی چیکار کنه خوبه ؟ ...هه هه هه!  همه اینها رو با خنده تعرف می کرد ..من آیا نازی رو نمی شناختم ؟ من نازی رو می شناختم نازی رو خودم رو مرجان رو فیروزه رو بیتا رو همه دوستام رو که شبیه خودم بودند . زنهایی که راجع به دردهاشون با خنده حرف می زنند.
بغلش کردم . چطور میشه  زنی که با خنده دردهاش رو میگه بغل کرد و گریه کرد . البته که نمیشه . بغلش کردم و خندیدم . و بهش گفتم مواظب خودت باش .رفتم تا دوباره تو آتی ساز گم بشم تا برسم به ماشین .