۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

داستانک لحاف

تازه ازدواج کرده بودند.شبها پیچیده به هم میخوابیدند.لحاف بزرگ و دست وپاگیر بود.با هم می خندیدند به ادمهای بی فکری که لحافهای بیهوده بزرگ می دوختند.


چند سال بعد همان لحاف بود هنوز .هر کدام یک گوشه تخت می خوابید.لحاف کوچک شده بود انگار . هر کدام به طرف خودش می کشیدش کم می امد.در دل فحش می دادند به ادمهای بی فکری که لحافهای کوچک می دوختند.



۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

باردار که شدم بعضی ها از خوبی های مادر شدن گفتن. از احساست وقتی بچه برای اولین بار می خنده از احساس اولین مامان شنیدن از شوق اولین باری که با دست کوچیکش دستت رو میگیره و تاتی تاتی می کنه.

بعضی ها از بدیهاش .از بی خوابی هاش .از مریضی بچه ,از دندون در اوردنش. کار نکردن شکمش


ولی واقعیت وحشتناکی وجود داشت که هیچ کس بهم نگفت.

هیچ کس نگفت وقتی مادر میشی آسیب پذیریت در برابر همه بچه های دنیا در عددی به توان میلیون ضرب میشه.

هیچ کس نگفت که وقتی مادر میشی فقط مادربچه خودت نیستی . مادر همه بچه های دنیا میشی .مادر همه فالفروشها و گلفروشهای سر چهارراه.مادر همه بچه های مواد فروش..همه بچه های کتک خورده .همه بچه های معلول. بچه های پرورشگاهی. بچه هایی که مادرهاشون زندانین . بچه هایی که توی زندان به دنیا میان .

هیچ کس نگفت خندیدن برای یه مادر توی دنیا با اینهمه بچه تنها چقدر کار سختیه.



۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

اعدام

شهلا جاهد اعدام شد .نمی دونم چرا من باورم نمی شد اعدامش کنن.

حالا هر چی! اعدامش کردن اونم مرد دیگه .مثل همه که یه روز میمیرن .ولی چیزی که هست, باعث شد دوباره بحث اعدام تو این وبلاگستان باز بشه و هر کی از ظن خودش یه چیزی بگه .

.مهمترین دلیل من برای نوشتن درباره اعدام البته اینه که خیلی گیجم و نمی تونم خیلی خوب تصمیم بگیرم که مخالفم یا موافق .فکر میکنم شاید در روند نوشتن یک مکاشفه ای در من اتفاق بیافته و بتونم یک ور ماجرا رو بگیرم .

البته اون دو سه تا دوستی که از قدیم موندن شاید یادشون بیاد که من قبلا ها موافق اعدام بودم .اینهم پستیه که از روزهای جوونی مونده و مدرک حرف بالا .

ولی یه اتفاقی افتاد که من ترسیدم از اعدام کردن آدمها .این تحول یه جور باور نکردنی افتاد .اینهمه تو دنیا فیلم ساختن و داستان نوشتن که ذهن آدمها رو نسبت به خشونت پشت این مجازات روشن کنن ولی من یکی خداوکیلی روشن نشده بودم تا جمهوری اسلامی نا خواسته و درست وقتی می خواست نتیجه عکس بگیره روشنم کرد.(کلا همه کارهاشون اینجوریه ,نتیجه عکس میده)

همین یکی دو سال پیش بود که ماجرای جمع آوری اراذل و اوباش راه افتاده بود و ملت رو جمع می کردن آفتابه آویزون می کردن از گردنشون و بعدش هم یه چند تایی رو دار زدن این وسطها .تلویزیون جمهوری اسلامی که اون وقتها انقدر تحریم نبود و هنوز بعضی وقتها نگاش می کردیم یه فیلم پخش کرد از این اراذل و اوباش .یه آدم گنده بد ترکیب بود از اینها که سر و صورتشون پر جای قمه است .یه ارذل و اوباش تموم عیار از اینا که تو خیابون می بینی از ترس می ری اونور که تنه اش به تنه ات نخوره.یه دختری هم اون وسط ( با صورت شطرنجی) می گفت به من تعرض کرده یکی می گفت قمه زده .خلاصه همه چی جمع بود که تو یک ذره هم دلت نسوزه و بعدش هم پاشی بگی آره ببرین اعدامش کنین این مردک فلان فلان شده رو....

نمی دونم چی شد .یکهو من احساس کردم نمی شه . حتی همین مردک قمه کش متجاوز به ناموس ,رو هم نمی تونم رضا بدم .فکر کردم حتی خود من باشم اونی که بهم تعر ض شده ( چون اینجور وقتها خودم رو میذارم جای کس و کار مقتول یا خود قربانی اگه هنوز زنده باشه).فکر کردم نمی تونم ,هیچ رقمه نمی تونم فتوا بدم که برن این آدم رو بکشن .فکر کردم این راهش نیست ...

یک چیزی تکون خورد اون روز تو دلم ..نمی تونم بگم که مخالف اعدام شدم .از اون موقع تا حالا هم ترجیح دادم هیچ وقت اظهار نظر نکنم .فقط فهمیدم که من اینکاره نیستم و امیدوارم که نیاد اون روز هرگز در زندگیم و دور باشه از زندگی همه .فهمیدم اگه من جای صاحب حق قصاص وایستم حتما از این حق می گذرم ولی این رو نمی تونم به کس دیگه ای دیکته کنم .نمی تونم برم از یکی دیگه تو این جایگاه بخوام که بگذره.

تا همین چند وقت پیش که اون خبر رو خوندم راجع به بچه سه ماهه که باباش آزارش داده بود یا اون دختر بچه 11 ساله که همه قصه اش رو میدونین و تکرار کردن نداره . دوباره خیلی به هم ریختم.

می فهمم وقتی فرناز میگه با ابزار خشونت نمی تونی بری به جنگ خشونت .

ولی بالاخره جلوی اون خشونت اولیه رو یکجوری باید بگیری یا با خشونت و ترسوندن یا با شعورمند کردن..

آره منم راه دوم رو ترجیح میدم ولی چقدر باید بذاری پشت تربیت یک ملت که پشتوانه فرهنگی وفکریشون بستر سازی بشه؟

بیست سال , سی سال , چند سال ؟

تازه این مال مملکتیه که دولتش داره همگام با فرهنگسازی کار میکنه .داره کمک میکنه که خشونت ریشه کن بشه .تو مملکت ما که داره راه عکس میره و فرهنگ خشونت رو ترویج میکنه .چقدر تو این مملکت طول میکشه . چند نسل ...

بعد فکر میکنی تو این چند نسل چقدر بچه , چقدر زن , چقدر آدم قربانی میشن ...

چیزی که من می گم:

فرض رو بر این می گیرم که یک جامعه در حال توسعه است مثل ما.که مردمش هنوز ارتقا فرهنگی پیدا نکردن و انقدر شعور مند نشدن که خشونت درون خودشون و توی جامعه رو بلد باشن به شکل شعور مندانه ای مهار کنن.ولی جامعه در مرحله رشده .دولت یا سازمانها دارن در بستر مناسبی مردم رو آموزش میدن و امید میره که تا 10 یا 20 سال دیگه نسل سالمتری به لحاظ روانی پرورش پیدا کنه و اون نسلهای ناسالم قدیمی هم یاد بگیرن مثل آدم رفتار کنن.

تو این 10 یا 20 سال به نظر من وجود یک عامل بازدارنده مثل ترس ناشی از اعدام لازمه که خشونت نهادینه شده درون جامعه رو مهار کنه

پ.ن. نمیخوام وارد بحث عدم کفایت قوانین جزایی و مسخره بودن مجازاتهایی بشم که تو ممکلت گل وبلبل ما رایجه .فرض رو بر این میگیرم که این مملکت یک دم و دستگاه قضایی درست و درمون داشت که به جای روزنامه نگار و دانشجو یقه دزد و قاتل و کودک آزار رو می چسبید ..

پ.ن2بدینوسیله از صبوری خوانندگانی که تونستن این متن طولانی رو تا آخر بخونن تشکر میکنم چون خودم اصلا حوصله خوندن متن به این بلندی رو ندارم.

پ.ن.3. من با اعدام شهلا جاهد مخالف بودم اونهم بعد از 8 سال.

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

مادر چلمنگ

ای پدر و مادرهای فرهیخته خوب شهر
لطفا شما که خیلی گوگوری مگوری هستید و بلدید از روی کتابهای پیاژه و با دستور العملهای آقای هولاکویی و آقای سلطانی بچه ها تون رو تربیت کنید .میشه به من بگید وقتی صبح دارید حاضر میشید که بیاید سرکار و درهمین حال سعی میکنید صبحانه دخترتون رو بدید و پمپرزش رو عوض کنید اونهم در جهت همکاری با شما لباسهای توی کمدش رو به وسط هال ,ظرفهای توی کابینت رو به وسط پذیرایی منتقل کنه بعد جعبه خرما رو برگردونه .چاییش رو بریزه رو میزش , مداد رنگی رو بکنه توی چایی و بماله به سر وصورتش و کاغذ دیواری رو بگیره بکنه !!!!!!!!چه واکنشی نشون میدید.
واکنشهای من به ترتیب: عزیزم لباسها تو نریز این وسط کثیف میشن.
دخترم ظرفها که جاش اینجانیست..
باران خانوم بیا بریم صبحانه بخوریم.
(با تحکم)باران ! دست نزن.
(با عربده)باران !کاغذ دیواری رو نکن.....
(با گریه)یکی بیاد این بچه رو ببره.کی میرسم سر کار یه خورده استراحت کنم..



پ.ن.لازم به توضیحه که باران همیشه اینطور نیست .بیشتر وقتها آرومه. ولی امان از وقتی که شیطنتش گل میکنه .من واقعا یک مادر چلمنگ هستم:(

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

نفرت

الان تو گودر یه مطلب خوندم درباره یک پدر معتاد که به بچه 3 ماهه اش تجاوز کرد و کل شکم و اجزای جنسی بچه نابود شده و کلی عوارض هم تا آخر عمرش باهاش میمونه .تو همون پست نوشته که باباهه احتمالا به چند ماه زندان محکوم میشه حداکثرش....

در این لحظه متنفرم از همه آدمهایی که با اعدام مخالفن .آخه میدونی بچه سه ماهه یعنی چی؟آخه این جونور بی شرف رو فقط باید اعدام کرد.


مطمئنم که خدا خیلی وقته مرده یا اگه نمرده این دنیا و مردمش رو ول کرده و رفته .

پ.ن. متاسفم که پست تلخیه ولی الان حالم خیلی خیلی بده .دلم میخواد سرم رو بکوبم به یه جایی....

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

اسطوره دندان خرگوشی عزیز



آقای فردی مرکوری عزیز


این نامه کمی دیر نوشته شده . .یادمه که اولین آشنایی من با شما بر می گرده به بیست سال پیش. فکرمی کنم که تازه مرده بودین. خونه خاتونک اینها که بعد از پدرم حق بزرگی در شکل گیری سلیقه موسیقیایی من بر عهده داره یک شو از شما دیدم که اصلا خوشم نیومد .


چه انتظاری داشتید از یک دختر چهارده ساله با یک ذهن به شدت ساختارمند که تو خونه ای بزرگ شده بود که غیر از موسیقی کلاسیک و سنتی هیچ موسیقی دیگه ای توش به رسمیت شناخته نمی شد .


اون موقع ها هنوز ساختار ها و پیش فرضهای اخلاقی برای من خدا بودن .


ته دلبستگیم تو موسیقی هم بیتل ها بودند با اون قیافه های محجوب و خجالتی و کمی نزدیکتر فریدون فروغی و فرهاد .معلوم بود از این مردک پشمالوی بزک کرده که لخت رو صحنه بپر بپر می کرد هیچ خوشم نیومد حتی اون اپرای دوتایی بارسلونا هم که دوستش داشتم نتونست کمکی به رابطه ما بکنه. بدتر ازهمه اینکه از ایدز مرده بودی و هم جنس باز بودی . اون شق سخت گیر ساختار مند قضاوتگر ته ذهنم گفت اه چه خوب که مرده اصلا .


هنوز خیلی مونده بود که بفهمم ساختار شکنی چقدر درد داره و چقدر سخته .خیلی مونده بود که یاد بگیرم دنیای جنسی ادمها چه دالان تودرتوی پیچیده وغیر قابل درکیه و خیلی خیلی سال مونده بود تا یاد بگیرم قضاوت نکنم .


همینطور از شما خوشم نیومد و نیومد و موند تا سالها بعد که همه ساختار ها شکستن وهمه چهارچوبها به هم ریختن . معنی همه چی عوض شد .ولی هیچ وقت دیگه فرصتی پیش نیومد که من وشما با هم بیشتر آشنا بشیم .شما همون مردک مزلف , از خود متشکر و مسخره موندی تو ذهن من..همه اش تقصیر من نبود خدا وکیلی . آخه شما که مرده بودی من هم سرم شلوغ بود چیزهای زیادی بود که باید از زندگی یاد می گرفتم .نسل ما خیلی از زندگی عقب بود سالهای زیادی از زندگیمون رو چیزهایی بلعیده بود که شما به عمرت اسمشون رو هم نشنیده بود . . فکر کن وقتی کنسرت ویمبلی رو 14 جولای 1985 برگذار کردی ما احتمالا اینجا پشت پنجره ها مون پرده های کلفت می چسبوندیم که شبها نور بیرون نره صدام بیاد بمباران کنه ما رو بکشه.


برای همین من از کجا می تونستم بفهمم راپسودی بوهمیا چه شاهکاریه و چه سر و گردنی بالاتر از همه آهنگهای دوران خودش .

به هر حال الان خیلی از اون روزها گذشته .الان دنیا عوض شده .اسطوره ها مردن .زنده هاش هم دیگه اسطوره نیستن. با این حساب فکر کنم بد هم نشد به موقع مردی وگرنه تو هم الان پشم وپیلت ریخته بود دیگه.


.به هر حال خواستم بگم که الان خیلی دوستتون دارم وسر تعظیم میارم برای زندگی و مرگ دردناکی که باعث شد هیولای ایدز از سایه بیرون بیاد و همین زندگی آدمهای زیادی رو بعدها نجات داد.

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

ماندن یا رفتن

چرا هنوز نرفتم:


1-تنبل بودم.یعنی اگر یک کسی پیدا میشد که یک پذیرشی ,مهاجرتی ,ویزایی رو درسته و بی دردسربه همراه یک پول قلبمه میذاشت توجیبم یحتمل رفته بودم.


2-حس وطنپرستی داشتم.از استادهام وکسانی که پرهیب استادی داشتن اطرافم و می دونستم که می تونستن رفته باشن و راحت زندگی کنن خجالت می کشیدم .فکر می کردم باید بمونم و خدمت کنم.


3-کلا نوستول خونم بالاست.یعنی کافیه یک هفته از این مرز پرگهر دور بشم تا یاد جوبهای ولیعصر و دیزی زیر پله خیابون تختی و قورمه سبزی مامان و ....خفه ام کنه.


4-دنبال نیمه گمشده ام می گشتم و فکر می کردم همین دور بر باید باشه.دلم نمی خواست راه دور برم.


5-وابسته بودم به دوستها و خانواده ,مردمی که فکر می کردم همزبون منن.دلم می خواست جایی زندگی کنم که خاطرات گذ شته ادمهاش شبیه من باشه .وقتی میگم پاچه خواری که تو هیچ لغتنامه ای نوشته نشده مجبور نباشم توضیح بدم. وقتی میگم پناهگاه بدونن یعنی چی. .اونطرف ماجرا هم بود .دوست نداشتم جایی زندگی کنم که ادمهاش از گذشته ای حرف بزنن که من توش سهمی ندارم .(این احساس رو وقتی سریالی مثل هاو آی مت یور مادر رو میبینم حس میکنم .خیلی وقتها آدمهاش به چیزهایی می خندن که ما نمی فهمیم اینا همون خاطره هاییه که دیگه واسه سهیم شدن توش خیلی دیر)


اینها اهم دلائلی بود که ده سال پیش که می تونستم راحت تر ازینها برم نرفتم .چون نمی خوام در مورد خودم نامنصف باشم باید بگم که بار قسمت اول خیلی کمرنگتر بود .چون خیلی کارهای سخت تر دیگه رو تو زندگی بود که از پسشون بر اومدم.


چرا شش سال پیش اقدام کردم برای مهاجرت :


1-ترسیدم نیمه گمشده رو پیدا نکنم .بعد بشم یک دختر ترشیده که هر جا می خواد بره و بیاد هی از مامان و باباش اجازه بگیره و هی ملت دلشون برام بسوزه .ولی از طولانی ترین راهش اقدام کردم بسکه دلم نمی خواست برم.(خیلی جواب داد چون فورا نیمه گمشده رو پیدا کردم)


چرا حالا به رفتن فکر میکنم:


1-می خوام برم یک پاسپورتی بگیرم که واسه رفتن تا سر کوچه مجبور نباشم برم در این سفارتخونه ها دخیل ببندم و کپی تمام مدارک خودم و شوهر و بچه و هفت جدوآبادم رو ببرم ارائه بدم.


2-دلم کمی هوای تازه می خواد,دلم کمی افقهای تازه می خواد.


3-از نا امنی خسته شدم .دلم کمی امنیت میخواد.


4-از توهین خسته شدم .دلم می خواد کمی به من و به شعورم احترام بذارن


3-قاچاقی دارم زندگی می کنم .اینا همون چیزهاییه که توکا بهتر از من وهمه ما گفته .تلویزیونی که می بینم ,کتابی که می خونم , عروسی که میرم , لباسی که می پوشم ,حرفهایی که میزنم چیزهایی که فکر میکنم همه اش ممنوعه و باعث شده توی یک سوراخ زندگی کنم و از بودن در فضای بیرون بترسم .بدم نمیاد برم جایی که گاهی بتونم تو خیابون هم قدم بزنم.


4-الان یک دختر دارم.این رو بزرگ می نویسم چون همه دلایل دیگه رو تحت شعاع قرار میده. همیشه از پدر و مادرهایی که به اسم بچه هاشون و به خاطر اونها مهاجرت می کردن بدم میومده.همیشه گفتم و میگم بچه ها جایی خوشحالن که پدر و مادر خوشحال باشن.


اما :


شاید اگر پسر داشتم این احساس انقدر شدید نبود. ولی واقعا دلم می خواد دخترم رو بردارم ببرم از این خاک .دلم نمی خواد چیزهایی که من تجربه کردم تجربه کنه.فکر میکنین شوخی میکنم فکر میکنین زمان عوض شده؟نه باور نمی کنم هنوز هم خیلی وقتها تو جمع دوستهای تیتیش و آلا مد امروزیمون می شنوم که به یک دختر بچه 3 ساله میگن :وای نکن عیبه...


می خوام دخترم بره جایی که این کلمه رو نشنوه ودلم می خواد خودش رو و تموم اندامهای بدنش رو و تمام خواسته های جسم و ذهنش رو دوست داشته باشه.دلم میخواد تکه تکه بزرگ نشه مثل من ,مثل خیلی از ماها که بین خونه و مدرسه و خیابون و دوست وآشنا از هر دهن چیزی شنیدیم و هزار تکه بزرگ شدم و بهترین سالهای زندگیمون در سر در گمی ,ابهامها واین تناقضها گذشت.میخوام انرژیش رو صرف جنگهای بیهوده ای که من کردم نکنه.


از همه این حرفها گذشته سوالهای بزرگی پیش اومد که دلایل موندنم رو زیر سوال برد:


1-آیا واقعا من اینجا خوشحالم؟


2-آیا اینها واقعا مردم منن؟خیلی وقتها آدمها رو تو جامعه که می بینم ورفتارهای غیر قابل هضمشون رو ,فکر میکنم کجا ممکنه برم که انقدر با ادمهاش غریبه باشم که اینجا هستم؟اصلا بعضی وقتها حس میکنم دارن به یه زبون دیگه حرف میزنن .واقعا نمی فهمشون.


تبصره:اتفاقهای پارسال این احساس رو کمی تعدیل کرد .احساسم نسبت به این مردم بهتر شد.


3-کدوم دوستها واقعا؟تقریبا هیچ دوستی از گذشته نمونده .بیشتر دوستها رفتن . هر چند سال یکبار یک دگرگونی بطئی در جمع کسایی که معاشرت میکنیم اتفاق می افته .گروهی که باهاشون دوستیم یواش یواش میرن و ما مجبورمیشیم آدمهای جدید رو جایگزین کنیم.


اما:این اما رو بزرگ نوشتم چون بازم همه حرفهای بالا رو تحت شعاع قرار میده .بلد نیستم به خودم دروغ بگم .اگر وفقط اگر روزی بهم ویزای مهاجرت رو بدن و برم اونجا احساس کنم دلم با موندن نیست .اگر احساس کنم کفه همه امتیازاتی که به دست میارم جبران چیزهایی که جا گذاشتم رو نمی کنه هیچ چیز ,هیچ چیز نه بچه , نه بی احترامی ,نه نا امنی .هیچ چیز نمی تونه من رو به موندن اونور مجبور کنه.


وکلام آخر بدترین بخش به قول بولتس اینه که فکر میکنم نکنه اون روز بیاد اون روزی که اینهمه متنظرشیم ومن اینجا نباشم .

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

مدیریت

امروز صبح دلم برای خودم داشت می سوخت یادم نیست چرا.فکر میکردم چقدر زن ماهی هستم من!واقعا حیف شدم رفت.این شوهرم ,اون بچه ام (کلا 14 ماهشه ها)هیشکی قدر من رو نمیدونه .من انقدر مدیر! انقدر کار درست! واسه همه چی برنامه ریزی میکنم ردیف!!! نمی ذارم آب تو دلشون تکون بخوره .واقعا که .میبینی چقدر قدر نشناسن!!!خلاصه که حالم اساسی گرفته بود.


بعد سر ظهر وضعیت جسمی منقلب شد واوضاع بی ریخت شد.با خودم فکر کردم زنیکه 34 سالته! الان 20 ساله این عادت مکرر ماهانه هر ماه غافلگیرت میکنه ,تو شرکت, تو ماموریت, تو سفر, تو مهمونی.قدرتی خدا تو این بیست سال نتونستی برنامه فیزیولوژیکی بدن خودت رو یادت نگهداری بعد انقدر هم ادعات زیاده و طلبکاری .اونوقت دلم برای شوهر وبچه ام سوخت که همچین زن ومادر بی کفایتی دارن .باز هم حالم گرفته شد اساسی!!!

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

مبارک

دوستم! بچه تب کرده ,من باید امروز برم ماموريت,قسط ها عقب افتاده همین امروز فرداست که به ضامنها زنگ بزنن آبرومون رو ببرند.جمعه مهمون داریم نمی دونم چی درست کنم .نتونستم مهر وزار امور خارجه رو برای این سابقه کارها بگیرم.کلا اوضاع عجب قاراشمیشه.


ولی خوب جا داره از این تریبون از تو به خاطر اینکه 37 سال پیش تو همچین روزی به دنیا اومدی تا من امروز بتونم به خاطر همه این فلاکتها بهت غر بزنم تشکر کنم .فقط سعی کن سالهای بعد تو روزهای بهتری بدنیا بیای.


به هر حال هنوز دوستت دارم و تولدت مبارک.

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

گودر

سخت ترین کار در جهان هستی اگه گفتید چیه؟
پاسخ: توضیح دادن اینکه گودر دقیقا چیه برای کسی که حتی نمی دونه وبلاگ چیه.

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

ملت جوگیری که ما هستیم

می خواستم بگم انقدر جو گیر نباشیم .انقدر قهرمان الکی درست نکنیم .انقدر همه چی رو سیاسی نکنیم.


مهران مدیری خدای طنز تلویزیونیه .من خیلی قبولش دارم .سریال قهوه تلخ رو هم بخریم.چون خوبه یاد بگیریم برای چیزهایی غیر از روسری ولاک و تاپ و عطرو موبایل و پلی استیشن , برای مقولات فرهنگی هم پول خرج کنیم و مهمتر از این بخریم تا از تولیدات هنری خصوصی حمایت کرده باشیم .یحتمل آخر و عاقب خوبی داره اینکار...


ولی خدا وکیلی کمپین حمایت از مدیری به خاطر سیاسی بازی و اینها راه نندازید .اگر قهوه تلخ از تلویزیون پخش نشد هیچ دلیل سیاسی نداشت فقط تهیه کننده با تلویزیون سر مبلغ به توافق نرسیدند.مهران مدیری نرفته بود دست بوس کذایی خیلی خوبه دمش گرم ولی تو این یکسال خیلی هنرمندهای دیگه فنا شدن که کمپین براشون راه نیافتد منهم نشنیدم که بلایی سر مهران مدیری اومده باشه سر نرفتنش .وانقدر قبولش دارم که خیر رفتن افطاری فرمایشی و تقدیم سریالش و تقاضی بخشش وام و لاغیر رو باور نکردم ولی..

.

کمپین راه انداختن هم خوبه ولی نه هی الکی پلکی .


بابا قهرمان سازی نکنید شما رو به جدتون.

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

روسیاهی واین حرفها

اصولا آدم عجولیم .برای همین خیلی وقتها زود قضاوت می کنم .کلا درست به دلیل همین صفت گندهای زیادی می زنم که الان حوصله ندارم بهشون بپردازم .


این مقدمه رو حمل کنید بر عذرخواهی بنده درباره قضاوت عجولانه ام درباره کتاب دگرگونی هم شما خواننده عزیز هم آقای میشل بوتور که خوشبختانه اینجا رو نمی خونه .


ما این کتاب رو نه فقط تا آخرش خوندیم بلکه حظ وافر بردیم و از تموم شدنش بسیار غمگین شدیم و اکیدا توصیه می کنیم این کتاب رو بخرید و بخونید.



استمداد:خدا وکیلی کسی میدونه چرا کلا بخش کامنتدونی من پریده ؟؟؟

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

اداب انتخاب کتاب

وقتی می ریم کتابفروشی معمولا با قبله عالم دعوامون میشه .من معمولا کتابها رو از رو نویسنده هاشون انتخاب میکنم.یا تعریفی که شنیدم ولی خیلی وقتها هم میخوام سعی وخطا کنم نویسنده های جدید بشناسم و از این ماجراجویی ها.معمولا هم کتابهایی که شانسی میخرم مزخرف از آب درمیان. قبله عالم هم کلی همونجا غر می زنه .میگه نه این خیلی کسل کننده است یا نه شبیه پاورقی هاست یا نثرش مال عهد دقیانوسه یا ترجمه اش بده و....


و این یک جدال نابرابره چون کتابهای خودش معمولا خیلی خفنه یک چیزهایی تو مایه چیزالیسم در بستر توتو کراسی . که من عمرا سر در نمی آرم.بعد با هم کل کل می کنیم .معمولا به هر ترفندی متوسل میشه حتی اینکه پول نداریم همه اینها رو بخریم .


خلاصه اگه دیدین یک زنی و شرهری تو کتابفروشی دارن گیسهای همدیگه رو میکشن بدونین ماییم.


تازگیها که بچه به جمعمون اضافه شده اوضاع بهتره چون معمولا یا بغل یکیمونه یا یکی بالاخره باید حواسش بهش باشه .اینطوری نوبتی کتاب انتخاب میکنیم.معولا هم آخر سر من میرم پای صندوق حساب میکنم و قبله عالم هم تا توی ماشین و حتی گاهی توی خونه از کتابهایی که خریدم باخبر نمیشه اونموقع هم که کار از کار گذشته.


هفته قبل رفتیم شهر کتاب نیاوران بیشتر به هوای بچه که براش کتاب بخریم .منهم یک چند تا کتاب خریدم یکیش هم دگرگونی نوشته میشل بوتور .پشت جلد هم توضیح داده جز رمانهای مدرن بوده وداستان کشمکش درونی مردی که بین زنش تو پاریس ومعشوقه اش تو رم گیر کرده و قس الهذا...

تا تو ماشین نشستم قبل عالم گفت : واسه چی اینو خریدی این از این رمانهای توصیفی کشداره ..


منهم قیافه ادمهای چیز فهم گرفتم. گفتم خودم میدونم...
قبله عالم در اومد که عمرا اگه بتونی تمومش کنی....


خلاصه جونم براتون بگه کتابه یک کوفتیه که باورتون نمیشه نویسنده رفته نشسته تو قطار و تمام جزییات رویه صندلی و قاب پنجره و نخ جوراب کشیش روبرویی وآستر پالتوی زن بغلدستی و نوع طلای حلقه مرد پیره و عرض چمدون بالایی و ارتفاع درختی که از جلوش رد میشن و ضخامت نون ساندویچ غذاخوری وغیره رو سر حوصله نوشته.به خدا اگه اگزجره کنم .


حالا از یکطرف کلا نصفه گذاشتن کتاب و فیلم از نظر من بی ناموسی تلقی میشه که هیچ ,اینوسط بحث رو کم کنی واین حرفهام هست دیگه..


همه اینهارو گفتم که بگم خدا وکیلی نرید 5000 تومن بدید این کتابه رو بخرید .

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

...

می شینم روی کارتون باز نشده توی خونه جدید , نگاه می کنم به اینهمه کارتون , کمد , تخت , میز و بقچه باز نشده .وفکر میکنم چی شد اون دختر که دلش می خواست همه زندگیش سه تا چمدون باشه که هر وقت خواست ورشون داره و دل بکنه وبره .از کی من شدم این زنی که اینهمه اشیای بیهوده دور خودم جمع کردم که مثل میخ من رو کوبیده به این زندگی؟

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

من و جعفری و گشنیز

در زندگی زنانه من مشکلی هست .من گشنیز و جعفری را از هم تشخیص نمی دهم .ولی شکل کلی جعفری و گشنیز را می شناسم .برای همین وقتی می خواهم گشنیز بخرم جوری نسبت به بساط سبزی می ایستم که دور از آن سبزیجات نابکاری باشم که به طرز نا شایستی شبیه هم هستند و به فروشنده می گویم: لطفا یک دسته گشنیز بده . ولی گاهی وقتها این کلک نمی گیرد و بساط سبزی فروش کلا یک وجب بیشتر نیست و هر ور که بایستم یکی از این سبزیها جلوی دستم قرار میگیرد در این حالت اگر دست بر قضا گشنیز درست همانی باشد که جلوی دستم است .فروشنده می گوید : خانم جلوی دستتان است .ومن با قیافه حق به جانب یک بانوی خانه دار می گویم : ای وای ندیدیم .
به همین سادگی
تا به حال چند نفر را دیده بودید که برای خریدن یک بسته گشنیز ناقابل این همه معادله موازنه کند؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

جلبک

توی شرکت شرط بندی کردند سر بازی بارسا و رئال .من سر بارسا شرط بستم به انضمام 8 نفر دیگه.بعد بارسا برد.بعد گفتند خوب حالا چکار کنیم .رای گرفتند .بسیار دموکراتیک .قرار شد بین 8 نفر قرعه کشی بشه که پول شرطبندی رو کی برداره.من بردم.!!!!


ديدم ضایع است پولش رو تنها بخورم دادم بستنی خریدن برای کل گروه مهندسی. 30 تومن هم تهش موند که می خوام برم چرم مشهد امروز واسه خودم کیف پول بخرم.

مشکل اینجاست که حالا هر کی تو شرکت منو می بینه شروع می کنه اظهار نظرهای تخصصی درباره

بازی فیلان و مربی گری بیسار ومن نمی تونم بگم که خدا وکیلی دانش من درباره فوتبال از جلبکی بیش نیست ....

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

فلاکت

فکر کن صبح کله سحر ,آفتاب نزده بچه ات رو بذاری, پاشی بری سوار هواپیما بشی بری اون سر مملکت, تا شب تو کارگاه خاک بخوری , با پيمانکار و مشاور و کارفرما سر و کله بزنی .بعد ساعت 9 شب خسته و درب وداغون تو فرودگاه منتظر پرواز نشسته باشی. دو تا از برادران با چهره های نورانی و محاسن و پیراهن رو شلوار وسایر ملزومات جلوت نشسته باشند.پيرو فرمايشات رهبر که از تلويزيون سالن در رابطه با جايگاه زن پخش میشه یکی به اون یکی بگه: ببین این زنها وقتی می بینن برای رسیدن به يک موقعیتی در جامعه مجبورن بیشتر از مردها تلاش کنن همین نشون میده که یک چیزی کم دارن! باید کمبودشون رو قبول کنن. دیگه داد و قال درباره برابری معنی نداره.
اونوقت شما باشی سرت رو به کدوم ديوار می کوبی؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

جفنگ

بدون ایراندخت هم می شود زندگی کرد همانطور که بدون شهروند بدون هفت بدون همه فیلمهای توقیف شده همه کتابهای سانسور شده زندگی کرديم.اینها مثل بچه هایی هستند که به دنیا می آیند و کشته می شوند اما هر چه باشد چند صباحی زیسته اند.دلم برای بچه هایی که زاده نمی شوند بیشتر می سوزد . برای کتابهایی که نوشته نمی شود برای فیلمهایی که ساخته نمی شود , مجله هایی که هرگز منتشر نمی شود و حرفهایی که خورده می شوند و هرگز بر زبان نمی آيند.

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

اندر باب نبود دماغ

دخترک سرما خورده ,شب تا صبح نخوابیده .دماغش گرفته و نفس نمی تواند بکشد.لابد با اون عقل هفت ماهه اش فکر می کند دیگر ته بد بختی است که آدم دماغش بگیرد. بیچاره نمی داند که این دنیای فیلان بلاهایی سر آدم می آورد که یاد می گیرد به جای دماغ از 10 جای دیگر نفس بکشد.

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

تراژدی

در زندگی دو نوع تراژدی وجود دارد: بدست نیاوردن آنکه دوستش داریم


و بدست آوردن آنکه دوستش داریم.


اسکار وايلد

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

زهرخند

از حضور غرور آفرين و چشمگير اتوبوسها در جشن حماسه 22 بهمن که تعدادشان از سبزها و غیر سبزها بيشتربود تشکر می کنم

مقام معظم
:)

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

هانا آرنت

در مجله ایراندخت این هفته پرونده ای هست درباره هانا آرنت و در این پرونده مقاله ای هست که دارم به مغزم فشار میارم که اسمش رو به یاد بیارم و لی نمی تونم . مجله هم الان در دسترسم نیست متاسفانه .


به هر حال در بخشی از مقاله مزبور به تفاوتهای حکومتهای ديکتاتوری(جبار) و حکومتهای توتاليتر (تمامیت خواه)-من تا حالا فکر می کردم این دو تا یکی هستند-اشاره کرده که خیلی جالبه.


به نظر هانا آرنت نشانه های اصلی حکومت توتاليتر تنهایی ,ايدئولوژی و وحشت هستن.به طور خلاصه يک ديکتاتور که نمونه بارزش میتونه پينوشه یا همين شاه فقيد پهلوی باشه روابطش با مردم از این قراره: به من کاری نداشته باشید ,بگذاريد من با مملکت هر کاری دلم خواست بکنم دزدی کنم ,بچاپم, مملکت رو نابود کنم . شما هم تو زندگی شخصیتون هر کاری دلتون خواست بکنید .تا وقتی به پر وپای من نپيچید من با شما کاری ندارم.


اما يک حکومت توتاليتر ايدئولوژيک بر خورد می کنه ِيعنی :به همه چیز کار داره فرقی هم نمی کنه که شما باهاش کاری داشته باشید يا نه. جدای از سیاست و اقتصاد وسایر اموری که مطابق سلیقه خودش رفتار میکنه اين سليقه رو در زندگی شخصی مردم اعم از ازدواج , مذهب , کار,تفريح , معاشرت و ... اعمال میکنه و هیچ تمرد و انحرافی رو از سبک و نظر خودش تحمل نمی کنه.و طبیعتا برای کنترل مردم سیاستهایی رو اعمال می کنه که از جمله اونها منزوی کردن مردم و ایجاد فضای ارعاب و وحشت عمومی هست.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

اين ملت بی گودر

سر کار پشت کامپیوتر دارم گودر را بالا پایین می کنم .یک شیردآیتمز می خوانم دلم می گیرد و چشمانم پر از اشک می شود.همکار روبرویی صدای فرت فرت بالا کشیدن دماغم می شنود ولی .به روی خودش نمی آورد.


آیتم بعدی را که می خوانم به سختی جلوی قهقهه زدنم را می گیرم از خنده می لرزم و چشمانم باز پر از اشک شده .حالا دیگر توجه بیشتر همکارانم جلب شده .ولی از انجا که تنها خانم جمع هستم رویشان نمی شود بپرسند که چه مرگم است..


سرم را بلند میکنم وبا نیش باز سری تکان می دهم که یعنی خبری نیست... و دوباره مشغول می شوم و رها می کنم اين مهندسين عزيز را که به حیات بی دغدغه اشان در دنیای بدون گودر ادامه دهند

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

زنانی که من نیستم

در پستوهای ذهنم زن سودایی سی ساله ای می چرخد
وآوازهایی می خواند سودایی
آوازهایی که آرزوهایی پنهان در من بیدار می کند
آرزوهایی که دیریست در صندوقچه عصمت و نجابت خاک می خورند

در پستوهای ذهنم عاقله زن سی ساله ای سنگین گام بر می دارد
و زنهار می زند مدام
زنی که سایه مادرم است و مادر بزرگم ومادر مادر بزرگم
وهمه زنانی که بار دهشتناک گناه و نصیحت را عمری بر دوش کشیده اند
چون عیسی که صلیبش را

در پستوهای ذهنم دخترک سرخوشی است که سی ساله است
اما سی ساله نمی نماید
وبر نخ نازک صبوری من تاب می خورد
و دوست دارد به اندازه تمام خنده های نخندیده عمر سی ساله ام بخندد

در پستوهای ذهنم زن روشنفکری هم هست
که قصه های زنان دیگر را گوش می دهد
وگاهی هنگام قدم زدن شعر می سراید
برای دل خودش
وبرای دلخوشی من

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

از رنجی که می بریم

گاه در دوستی به جای می رسیم که دوستی به رنجی جانکاه برایمان بدل می شود .این زمانی است که تو و دوست دیرین در طول سالها هر یک به راهی رفته اید و ناگاه می بینی که دیگر از همه آنچه روزی به هم پیوندتان می داد چیزی به جا نمانده.انگار میکنی که دو بیگانه اید از دو سیاره که هر یک با زبانی ناآشنا با هم صحبت میکنید.گسستن بند نازک بیخاصیتی که فقط رنگ و بوی عادت و خاطره دارد کار دردناکی است .اما دردناکتر آنکه دیگری حتی به این بیگانگی و رنجی که بر هم تحمیل می کنید آگاه نباشد یا خود را به ندانستن بزند.
واقعا چگونه می توان به دوست گفت که دیگر دوست نیست؟

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

entreles murs


در دنیا کار گردانهایی هستند که می توانند فیلمهایی بسازند شبیه کلاس(میان دیوارها) که در میان دیوارهای یک مدرسه بگذرد و کل کل های معلم باشد با شاگردانی از هر رنگ و دین و نژاد . و در آن هیچ اتفاق هیجان انگیزی نیافتد .کسی عاشق کسی نشود.کسی نمیرد,کسی رستگار هم حتی نشود .اما تو دو ساعت و چند دقیقه چشم از تلویزیون بر نداری .ساعتت را هم نگاه نکنی .وقتی تمام شد فکر کنی چه حیف که تمام شد بعد مسواک بزنی .بروی در رختخوابت دراز بکشی وفکر کنی که کارل چرا از مدرسه قبلی اش اخراج شده بود و نگران سلیمان باشی که آیا پدرش او را به مالی باز می گرداند یا نه وبه اسمرالد که چه خوب کتاب جمهوریت را خوانده بود و....هستند کارگردانهایی از این قبیل در دنیا, که ما از آنها نداریم .مثل چیزهای دیگری که نداریم البته

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

شبهای تهران

علی بی پستی نوشته که لابد من آخرین کسی هستم که می خوانمش-بسکه بلد نیستم با گودر کار کنم و یاد هم نمی گیرم-همان پستی که گفته این شبها,شبهای سختی است که باید با دوستانمان سرکنیم با دوستانی که تجر به هایشان و دلتنگیهایشان از جنس ماست .و رنگ سبز دارد و 25 خرداد و با آنها نگردیم که حوصله موسوی و کروبی و سیاست و اختشاش ندارند.یک دوستی هم در کامنت این لینک در وبلاگ هرمس آمده نوشته که دسته بندی نکنیم خط نکشیم بین آنها که 25 خرداد را دیده اند و آنها که ندیده اند .راست می گوید شاید!ولی نمی شود.به شرافت قسم نمی شود !شاید به خاطر حفظ دوستی با همین دسته دوم است که بهتر است این روزها نبینیمشان.نمی شود این روزها با کسی که نصیحتت میکند حتی سیگاری گیراند . نمی شود ...شاید روزهای دیگری که اینها همه خاطره شده باشد بتوان دوباره نشست و هم سفره و هم پیاله شد با این دوستان غریب.اما نه این روزها ...نه باکسی که بوی خیابان نمی دهدنه با کسی که نگران کسی نیست و بعد از هر اختشاش نمی دود پشت مونیتور کذایی که ببیند کی ها می نویسند و نگران آنها باشد که هنوز چیزی ننوشته اند .