۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

...

عید که بود فکر می کردم سال 88 سالی است که همیشه به یادش خواهم داشت.با تولد کودکی که در شکم داشتم.فکر میکردم زندگیم دوباره تقسیم خواهد شد به دو نیمه .نیمه پیش از تولد دخترک و نیمه پس از آن.
اشتباه می کردم.سال 88 سالی است که همیشه به یاد خواهم داشت.با صبح 23 خرداد که روی تخت دراز کشیده بودم و گریه می کردم .نه در حقیقت سعی می کردم گریه کنم .سعی می کردم نفس بکشم .و نمی شد .در گلویم چیز وحشتناکی گلوله شده بود که باز نشد و ماند و می ماند چون هیچ وقت به خیابان نرفتم چون مشتهایم را تکان ندادم چون فریاد نزدم .چون نشستم در خانه انتظارکشیدم و اضطراب بعدش به تلفنهایتان زنگ زدم بدانم هنوز هستید یا نه بعدش خیره شدم به این کانالها و بالا پایینشان کردم و اشک ریختم....
اما حق داشتم چون زندگیم به دو نیمه تقسیم شد.نیمه پیش از 22 خرداد 88 ونیمه پس از آن...

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

چگونه شد که فهمیدم دارم پیر می شوم

چطور شد که فهمیدم ؟خیلی ساده بود و خیلی دردناک!!!داشتم داستان عدالت در پرانتز ایزاک بابل را می خواندم رسیدم به این اسم (ماتیا گالافکوفسکایا)سرسری رد شدم بعد انگار چیزی مرا گزیده باشد .میفهمید که ؟منظورم پشه نیست که متوجه نمی شویم تا بخارد !منظور گزش چیزی شبیه زنبورکه قلبتان هم درد می گیرد!می پرسید چرا ؟چون احساس کردم نمی توانم اسم را درست تلفظ کنم و به خاطر بسپارم .مجبور شدم چند بار هجی اش کنم!آخر سر هم به سختی توانستم بخوانمش.حتی الان هم که ای پست را می نویسم مجبور شدم کتاب را بیاورم و از رویش بنویسم چون هر کاری می کنم نمی توانم این اسم را از بر کنم یا بدون نگاه کردن به نوشته تلفظش کنم؟بعد ناگهان دیدم که تقریبا با بیشتر اسامی کتاب همین مشکل را دارم !!!بازهم می پرسید خوب که چی؟اینهم پرسیدن دارد؟یعنی واقعا شما نمی دانید برای کسی که کودکیش با راسکلنیکوف جنایت و مکافات ,زادوروف داستان پداگوژیکی ,سرگئی پلاتونویج موخوف دن آرام و صدها شخصیت عجیب و غریب روسی دیگر سپری شده و در عنفوان کودکی با آن سواد کج و کوله همه این اسامی را به سهولت می خوانده و از بر می کرده دلیلی روشنتر و مبرهنتر از پیری برای این ناتوانی در تلفظ یک اسم ناقابل سراغ دارید؟
پ.ن. راستی فوتوبلاگ دخترک هم این پایین اخیرا اضافه شده!!1حکایت موشه است که تو سوراخ نمی رفت به دمش جارو بست .نکه من همین وبلاگ رو خیلی به روز می کنم حالا مال دخترک هم بر بار عذاب وجدانهایم افزوده می شود.

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

شما باور نکنید

می خواستم بگویم نمی نویسم چون مادر شده ام وسرم شلوغ است .یا کمی افه های روشنفکرانه تر بیایم وبگویم بلاتکلیفم شبیه مادرها نیستم گیجم در حیرت بچه دار شدنم یا روضه بخوانم و بگویم دچار افسردگی بعد از زایمان شده ام شاید دلتان بسوزد و انقدر سرزنشم نکنید که نمی نویسم .
بعد از همه این فکرها آن ته مانده حیایی که در وجودم مانده اجازه نداد که این دروغها را قالب کنم .در واقع هیچ کدام اینها نیست .دخترم بچه نجیبی است که (بزنم به تخته)خوب می خوابد و در بیداری هم بچه خوش اخلاق بی آزاری است که کاری به من ندارد . اینکه بلاتکلیفم هم که تازگی ندارد دچار افسردگی بعد از زایمان هم نیستم .خوب و خوش و خرمم وروزی دو بار سریالهای مزخرف فارسی 1 را می بینم .و زوما بازی میکنم
پس هر چه گفتم شما باور نکنید یادتان باشد قبلش هم همین آدم ....گشادی بودم که هنوز هم هستم

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

پاهای دخترم

پدرم عکسی گرفته از پاهای کوچک دخترم .خیلی دوستش دارم .مال چند وقت قبل است .وقتی دخترک یکماهه بود یا چیزی همین حدود ها .یعنی کوچکتر بود از الانش وپاهایش هم خوب کوچکتر بودند .عکس کف پاهایش است و انگشتهایش که مثل دانه های غوره کنار هم چیده شده اند .چند شب قبل خواستم بلوتوث کند برایم تا بگذارم در فوتوبلاگ دخترک.یادم رفت بریزمش توی کامپیوتر.رفتیم سفر .دزد محترمی ساعت 6 صبح از پنجره آمد تو .از بالای سر من و دخترم رد شد .پولهای من وقبله عالم به اضافه گوشی هایمان را بردو من همه اش فکر میکنم عکس پاهای کوچک دخترم الان کجاست؟

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

به خاطر کمی سهم تحقیر کمتر

من آدم کوچکی هستم که آرزوهای کوچکی دارد وبرای همین آرزوهای کوچک رای می دهم.


من رای می دهم فقط به خاطر اینکه چهار سال دیگر آدم حقیر تر از خودم در خیابان راهم را به خاطرتعداد دکمه های مانتوی گشاد و تیره ام که از نظر او کافی نیست سد نکند .


من رای می دهم تا چهار سال دیگر آدمهایی تنگ نظر تر و حقیر تر از خودم در فرودگاههای دبی و آذربایجان و ده کوره ها ی دیگر به بهانه امنیت, لباس از تنم در نیاوردند.


من رای میدهم تا در چهار سال دیگر حداقل سالی یک فیلم قابل دیدن باشد که به بهانه آن بتوانم راهی به سمت سینما کج کنم .


من رای میدهم تا چهار سال دیگر کسی حقیر تر از من به نام من در مجامع یبن اللملی باعث تحقیر من نباشد .


من رای میدهم تا هر روز مجبور نباشم برای خواند پیش پا افتاده ترین خبرها همه فیلتر شکنها را جستجو کنم.


من رای میدهم شاید در چهار سال دیگر مجله هفتی باشد که به ذوق آن سر ماه دم روزنامه فروشی بایستم.


من رای میدهم تا چهار سال دیگر مجبور نباشم فاصله رو به تزاید صفر هزینه های زندگیم را با در آمدم اندازه بگیرم.


و به موسوی رای می دهم


چون گرچه به باور من موسوی اصلاح طلب نیست اما اصولگرای میانه رویی است که فاشیست نیست و برای آدمهای دیگر حق نفس کشیدن و حیات می شناسد.


من به موسوی رای میدهم چون انسان صادقی است که قول های ناممکن نمی دهد ویارکشی نمی کند.


من به موسوی رای میدهم چون باور دارم به همان 20 درصد نقاط اشتراکی که در اندیشه های من و باورهای او وجود دارد جامه عمل خواهد پوشاند


و من آدم آنقدر کوچکی هستم که برای همین 20 درصد به او رای خواهم داد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

دعا

خدايا خواهش می کنم وجود داشته باش!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

...


اینجوری هاست که یک عکس یادت می آورد که سالهای طولانی دیدن تبت آرزوی بزرگ زندگیت بوده و الان یادت حتی نمی آيد که کی از صرافتش افتادی!!


واینجوری هاست که فکر میکنی به سالهای بین 20 تا 30 سی سالگیت که به گشتن دنبال خدا و کل کل با پدرو مادرت سر ساعتهای رفت و برگشتن وقهر و آشتی با آدمهایی سر گردانتر از خودت گذشت و حیفت می آيد برای آن همه انرژی و سالها که دود شده


و اینجوری هاست که فکر میکنی به این سال های بین 30 و 40 که به همان سرعت می گذرد و دوست داری بایستی و فکر کنی هنوز چقدر دلت می خواهد بروی تبت ...

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

اما عشق

عشق همان تکه خیلی خیلی کوچک کیک باقی مانده در یخچال است که دوستش داری .اما وقتی من نیستم دلت نمی آید تنها بخوری و نصفش میکنی!

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

پرنده های مهاجر

این روزها خیلی ها می روند تند تند !نمی دانم چه شد ه؟کارمندهای اداره های مهاجرت یکهو سر غیرت آمده اند انگار.


دیشب دوستی آمده بود از سالهای دور دبیرستان با یار و شریک تازه زندگیش که خیلی دوست داشتیم این دوست جدید را که آورده بود .افسوس که چند هفته ای بیشتر نیستند و انور سال تازه ,می پرند و می روند به آن قاره دور تا بیفتند در آغوش پاییز دوباره .کلی خندیدیم به این سال بی بهار و تابستانی که خواهند داشت ولی بعدش فکر کردم رفیقک مهاجرم بهار و تابستان امسالش را جایی در این مهاجرت گم میکند و منهم اورا.اولین دوستی است که رفتنش را به سختی تجربه میکنم و به تلخی .بقیه رفتند به آن کشور سرد و من امید دارم که روزی آنجا بازشان خواهم یافت .این یکی اما با همه مزاحی که کردیم من باب مزرعه و گوسفند مرینوس و بالکنی که بنشیم و چیزکی بنوشیم, میدانم که روزی که بپرد دیدنش به آینده دور می ماند وشاید هم زندگی دیگر .دایی زاده که رفتند فرق می کرد آدم فکر میکند فامیل است و جوری بند است بالاخره می شود پیدایشان کرد.


اما دوست...

بعدش رفتم توی اتاق و گریه کردم یواشکی تا غمم را با پسرک تقسیم نکنم.وفکر کردم چه فایده اینهمه زحمت برای این دوستی ها که ما کشیدیم .شانزده سال هیجده سال بیست سال اینهمه عمر با هم زندگی کرده ایم و همه همدیگر را گم می کنیم در بادکه می برد پرتمان می کند جایی .


لعنت بر....

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

کلی مناسبت





ديروز این وبلاگ 5 ساله شد و اگه فرانکلین راجع به تولد وبلاگش ننوشته بود من مثل سالهای دیگه فراموشش می کردم.همینطور که یادم رفت ديروز 24 دی بود .پسرک! باورت میشه 5 سال گذشت.باورم نمیشه که فقط 5 ساله!!!باورم نمیشه یک وقتی بوده که تو نبودی!!!. بعضی وقتها خيلی به مغزم فشار میارم که يادم بياد دنيا قبل از تو چه شکلی بود.



پ.ن.1.قبله عالم می گفت چرا به مصاحبه من توی وبلاگت لینک ندادی؟ به روی خودم نیاوردم ولی توی دلم خندیدم و گفتم نه که حالا وبلاگ من خیلی وبلاگ معتبر پر خواننده ای هم هست ولی به حال فکر کردم قبله عالم است.بهتر است دلش را نشکنم .دودش توی چشم خودم می رود یک وقتی.!!!



ما بلد نيستيم با يکديگر همکاري و همفکري بکنيم



پ.ن.2.مخاطب خاص : راستی دوست جان شر منده می کنی .کاش نصف خوبی هایی که تو خیال می کنی من واقعا داشتم.

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

مخاطب نا معلوم

آهای ای در راه! من آنی نیستم که تو می پنداری و نه آنکه دوست خواهی داشت که باشم .نا امیدت خواهم کرد بسیار .نگاهم که بکنی لب ور خواهی چید روزهای بسیار وقتی با موهای آشفته شانه نکرده و پاهای اپیلاسیون نکرده شلوارکی ناهمرنگ تاپ بر تن در خانه خواهم چرخید چون خوابگردان .شکلاتی خواهم خورد بی اعتنا به عقربه های ترازو.دست در دماغم هم شاید بکنم .


آروغ هم گاهی خواهم زد حتی و تو پر خواهی شد از افسردگی و مرا مقایسه خواهی کرد با مادر نیما یا زن همسایه یا چه میدانم فلان کسک . اما دست خودم که نیست همینم. و تکرار تاریخ نیز همین است بی گمان