۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

آدم خزی که بودم ...

امروز ده  ساله که وبلاگ می نویسم . شاید عبارت درست تر این باشه که :ده ساله وبلاگ دارم .

درخت کوچک وبلاگ مهمی نیست . ولی همینکه تونسته علیرغم داشتن همچین نویسنده تنبلی ،کجدار و مریز به زندگیش ادامه بده جای شکرش باقیه .
الان در آستانه ده سالگی نگاهش  که میکنم  احساسهای متضادی رو در من زنده می کنه  .
می بینم دست کم گرفتمش . می بینم که  نقشش در زندگی من خیلی مهم تر از اون چیزی بوده که فکر می کردم.
باب دوستی هایی رو برام باز کرده که برام خیلی عزیزن .سلام سیروس سلام ستاره سلام مهتاب سلام گلمر  ...


باید اعتراف کنم  من همانقدر که وبلاگ نویس بدی هستم وبلاگخوان بدی هم هستم . دوست دارم ساکت بشینم و بخونم ، بی که نظری یا صدایی یا ردپایی از خودم بذارم .وبلاگهایی هست که سالهاست آدمهاش رو دنبال کردم انقدر که از خیلی آدمهای حقیقی دنیای بیرون برام آشناتر و نزدیکترن .  دیدم که عاشق شدن ،فارغ شدن ، ازدواج کردن ،طلاق گرفتن ،زندان رفتن ، بی پول شدن ،بامریضی جنگیدن ،مهاجرت کردن ،بچه دار شدن ، بچه هاشون رو به مدرسه فرستادن .(به نوه دار شدنشون هم می رسیم یحتمل).....  سلام آلوچه خانوم ،سلام پیکوفسکی ،سلام خرس،سلام سرخپوست ،سلام دانشمند
از من  اگر بپرسید وبلاگ نویسها سخاوتمندترین و جسورترین آدمهای دنیا هستند
. آدمهایی که پرده ها رو کنار می کشن ، پنجره های خونه هاشون رو باز میکنن  و قصه های زندگیشون رو با دیگران قسمت می کنن.  همین آدمها ندانسته و نا خواسته  افقهای زندگی من رو فرسنگها جا به جا کردن .ازشون یادگرفتم که به دنیا جور دیگه ای نگاه کنم .
طرف دیگه ماجرا ولی  دیدن تصویر خودمه لابلای چیزهایی که نوشتم . برگشتن و خوندن چیزهایی که ده سال پیش نوشتم کار سختیه . حالم رو بد میکنه بی تعارف! فکر میکنم چه آدم خزی بودم . 
یادمه سال 85 یا 86 بود که گردهمایی !!! وبلاگ نویسی داشتیم  با ماندانا،مهتاب،المیرا،بیتا،شری ، سولماز کوکا ، نیلوفرو... هرمس (اگه اشتباه نکنم) اسمش رو گذاشته بود  مجمع نویسندگان وبلاگهای زرد  که چه به ما برخورده بود  ولی الان می بینم که پر بیراه هم نگفته بود.
ور خوش بین ذهنم میگه این خیلی بد هم نیست نشون میده جایی که امروز ایستادی بهتر از جایی  هست که ده سال پیش بودی .ببین که پیش رفتی ... .ولی  ور بد بین ذهنم می گه  ده سال دیگه به همینجایی که الان هستی نگاه می کنی  و می گی  یا خدا چه آدم خزی بودم....


پ.ن. وبلاگ نوشتن  رو به تشویق پسری شروع کردم که  همون  روز یعنی 24 دیماه 82  اولین بار  تو خانه هنرمندان دیدمش .  یکسال بعد ما باهم ازدواج کردیم J

۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

زنانی که می خندند



دیر شده بود. باید تا ساعت 8 فرم امضا شده بانک رو می رسوندم به نازی تا با خودش ببره تورنتو . نیمچه برفی  می اومد که برف نبود . ولی ماشینها تو اتوبان صدر و چمران مثل پشه ی امشی خورده گیگاج می رفتن .

 خروجی آتی ساز رو رد کردم رفتم تاپل مدیریت برگشتم تو نیایش و از چمران افتادم تو یادگار جنوب . خروجی  اول رو ندیدم. خروجی دوم رو   یادم رفت یپچم. اینطوری  رفتم تا دم خونه قبلی گلمریم اینها ،دور زدم افتادم تو لاین شمال ورسیدم به آتی ساز . تابلو نوشته بود به طرف پارکینگهای بلوک 17و18 و19 . گفتم همینه .با هزار خفت و شامورتی بازی جای پارک پیدا کردم  . تو اوین داشت یخ می بارید از آسمون ،ذره های کوچیک یخ واقعی . شال گردن نداشتم .
پارکینگ بود ولی ورودی   نبود ! بیشتر از یک ربع تو اون سوز  دنبال ورودی بلوک گشتم . آقا اینجا بلوک هفدهه ؟ ...نه  اینجا شونزدهه هفده پشت این بلوکه ... آقا اینجا هفدهه ؟... نه هجدهه ته این خیابون میشه هفده ...
بلوک هفده گم شده . من سر می خوردم . حالم بد بود. 
لجم گرفته بود .آتی ساز بلوک 17 سرراست ترین آدرسی که تو تهران میشه داد، تازه چند بار تا حالا اینجا اومده بودم . ولی  داشتم دور خودم می چرخیدم و نمی رسیدم .
یاد کاوه افتادم  کلاس فلسفه، هزار سال پیشها تو اکباتان !وقتی رسیدیم به  فروید و ضمیر ناخود اگاه به شوخی می گفت مثلن وقتی میگی :یادم رفت به مادرشوهرم زنگ بزنم در واقع یکجایی در ضمیر ناخودآگاهت دوست نداری بهش زنگ بزنی برای همین فراموش میکنی!

وسط آتی ساز زیر بارون یخ ،فکر کردم چقدر دلم نمی خواد برسم . نمی خوام  نازی رو پیداش کنم  .نمی خوام چهار پنج ساعت مونده به پروازش  ببینمش.. آدم به خیلی چیزها عادت می کنه ولی به  خداحافظی عادت نمی کنه .
کسی که میره حتی اگه قبلن رفته باشه هر بار که بر می گرده رفتنش دوباره مثل دفعه اول درد داره .دوباره انگار یک چیزی از   تو رو میکنه و میبره .


تو پیاده روهای آتی ساز فکر کردم  دیگه  نمی تونم بغلش کنم و خیلی معمولی بگم  مواظب خودت باش. و بخندم .
 فکر کردم اینبار حتمن گریه میکنم . یاد فرودگاه پیرسون افتادم. نازی رو میدیدم که تنها چمدونش رو میکشه و می ره به سمت تاکسی ها ! تنها قاطی ده هزار تا تنهای دیگه  سوار شاتل بشه . 
فکر کردم باید یک تصمیمی بگیرم . دیگه نباید تن بدم به دوستی ها طولانی . باید دوستهام رو زود به زود عوض کنم . سر سال که شد ولشون کنم برم دنبال دوستهای تازه . این ضرب المثله که میگفت دوست کهنه اش خوبه مال وقتی بود که  هنوز فرودگاه امام رو نساخته بودن تا دوستی های بیست و چند ساله   توش گم بشه .

ناخود اگاهه ول کرد گذاشت که نازی رو پیدا کنم . تو لابی بلوک هفده زنگ زدم گفتم بیا پایین .
نازی اومد پایین داشت می خندید بعد از ظهر از اصفهان برگشته بود از دست بوس قوم شوهر هه هه هه! چقدر خوش نگذشته بود !داشت چمدون می بست .! باید می رفت از مامانش اینها خدا حافظی کنه !پی ام اس هم قاطی ماجرا بود!. دو تا استامینوفن  هم افاقه نکرده بود  .تازه پژمان باید ساعت 1 مذاشتش فرودگاه و بر می گشت ، باز 1 تا 4 تو اون فرودگاه کوفتی چیکار کنه خوبه ؟ ...هه هه هه!  همه اینها رو با خنده تعرف می کرد ..من آیا نازی رو نمی شناختم ؟ من نازی رو می شناختم نازی رو خودم رو مرجان رو فیروزه رو بیتا رو همه دوستام رو که شبیه خودم بودند . زنهایی که راجع به دردهاشون با خنده حرف می زنند.
بغلش کردم . چطور میشه  زنی که با خنده دردهاش رو میگه بغل کرد و گریه کرد . البته که نمیشه . بغلش کردم و خندیدم . و بهش گفتم مواظب خودت باش .رفتم تا دوباره تو آتی ساز گم بشم تا برسم به ماشین .