۱۳۸۶ مهر ۲۹, یکشنبه

نمی توانم

همه زندگیم در سرزنش خودم وحسرت آنچه که نیستم وانجام نمی دهم میگذرد.تازگیها سعی می کنم خودم را دوست داشته باشم.به رغم بسیاری چیزها...


خودم را دوست داشته باشم با آنکه هیچ وقت نمی توانم صبحها به موقع بیدار شوم با آنکه مرتب آشپزی نمیکنم با آنکه زن کدبانویی نیستم با آنکه هنوز sap2000 یاد نگرفته ام.با آنکه کارهای بسیاری را نیمه کاره رها کرده ام آنها را هم که رها نکرده ام درست و حسابی به سرانجام نرساندم نه زبانهایی که خواندم نه پیانو زدن نه خوشنویسی


سعی میکنم خودم را دوست داشته باشم به رغم آنکه ورزش نمی کنم به رغم آنکه گاهی دروغ میگویم با آنکه خوش لباس نیستم دوست داشته باشم به رغم دماغ وباسن بزرگم به رغم اینکه همیشه بلند حرف میزنم وزیاد می خندم ودختر با وقاری نیستم انطور که دوست داشتم باشم .


می خواهم خودم را دوست داشته باشم به رغم بی ارادگیم در برابر نان خامه ای وشکلات وسالاد الویه وخیلی خوردنیهای دیگر


می خواهم خودم را دوست داشته باشم با وجود آنکه هنوز هم نمی دانم سر نمون یعنی چه و شووینیسم با فاشیسم چه فرقی دارد و هنوز هم کتاب تفسیرهای زندگی ،انسان وسمبولهایش ،مدار صفر درجه و دهها کتاب نیمه کاره دیگر را نخوانده ام.


دلم می خواهد خودم را برای ندانسته ها و نداشته هایم سرزنش نکنم.


می خواهم برای ترسها وتنبلیها وضعفهایم خودم را ببخشم .


اما نمی توانم