۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

به همین راحتی

خواستیم برویم یک گوشه ای بنشنیم و جفنگ ببافیم.دوست گفت برویم ثالث.من اما که کافه اش را ندیده بودم و فکر میکردم جای تنگی است آن بالا با دو تا صندلی دلم نمی خواست.


یک جایی هم در این بلاگستان بی در وپیکر از یک بابای فرنگ رفته خوانده بودم که کافه مرکزی قهوه هایش خوب است و مزه قهوه اصل می دهد و مثل باقی جاها نیست که قهوه ترک و اسپرسو اشان با هم فرقی ندارد کافه لاته و کاپوچینواشان هم ایضا .گفتم برویم این کافه مرکزی که ندیده نمیریم دفعه بعد هم شاید رفتیم ثالث.


بعد جفنگیات رفتیم ثالث دنبال موسیقی متن بابل برای قبله عالم.دیدم عجب کافه دنجی داشته آن بالا و ما نمیدانستیم .عزم جزم کردیم در اولین فرصت خراب شویم آنجا...فردا ولی شوهر دوست پیامک زد که بالاغیرتا جایی نروید شما و کار وکاسبی تخته نکنید که کافه بلاگ ثالث تعطیل شد و جاهای دیگری هم...


به همین راحت حسرت شد رفتن کافه کتاب ثالث برایم به مرحمت جمهوری اسلامی و ماند به دلم...


پ.ن. طنز نیست زیستن در شهری که فاحشه ها وموادفروش ها ومتجاوزین به نوامیس کمتر از کافه کتابها سلامتش را تهدید میکنند؟کمی بخندیم!!!