۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

....

-زمان می خواهد باور کنم احساسی که ساعت 9شب به بعد بر من غلبه میکند وپر می شوم از میل به بیکارگی وخواب و وقت تلف کردن پای تلویزیون حس خستگی است نه تنبلی نه بی مسئولیتی نه بی انگیزگی


-خانه سبز را که دیدم چشمانم پر از اشک شد .حس کردم چه ساده است ساختن کاری خلاق و زیبا که بدون موعظه وکسالت بهتر زندگی کردن و جور دیگر به زندگی نگاه کردن را یاد این مردم بدهد ودلم سوخت برای این رسانه بینوا که سال به سال بیشتر به قهقرا می رود ودلم سوخت برای خودم و میلیونها ایرانی که مجبوریم
برای گدایی چند لحظه خنده بنشینم پای طنز های روتینی که به شعورمان توهین میکند و سطح سلیقه بینوایمان را تنزل میدهد.این که طنزش است تکلیف باقی معلوم است وهکذا قبله عالم هم....


-ما خانواده مارانا را پس از یکسال واندی پیغام وپسغام زیارت کردیم وبسیار مشعوف شدیم .دنیای مجازی هم اینبار مارا فریب نداد وپدر وپسر همانطور بودند که فکر میکردیم .بانو را که قبلا هم دیده بودیم.گرچه به مارانای کوچک خوش نگذشت.مکین جان دفعه دیگر منتظر شما هستیم.


-مرگ از باغچه کوچکی در این نزدیکی گذشت وگلی چون لبخند برد از برما!


سالیا


تولد18/2/85


درگذشت8/8/86


-- امسال زمان برای من خیلی سریع میگذره. باور نمیکنم آبان شده وداره تموم هم میشه.فکر میکنم هنوزتو نیمه اول سال موندم.وقتی کسی راجع به مرداد یا شهریور صحبت میکنه فکر میکنم منظورش پارساله.چند دقیقه باید فکر کنم تا یادم بیاد شهریور 86 خیلی وقته تموم شده.