۱۳۸۶ بهمن ۲۴, چهارشنبه

((دلم مي خواد برم جايي که صبح بيدار ميشم هيچ کس رو نبينم.وقتي ميرم بيرون به کسي نگم کجا ميرم .کسي نگرانم نشه دل کسي برام تنگ نشه.))

ميناي فيلم کنعان

 

اين حرفها يک جايي رو تو دلم تکون داد ولي شايد از يک زاويه ديگه.

دلم ميخواد برم جايي که منتظر کسي نباشم.نگران کسي نباشم.نگران چيزي نباشم.نگران حال مادرم که با خاله ام قهر کرده .نگران پدرم که کارهاش خوب پيش نميره.نگران برادرم که عاشق شده...

نگران خونه زندگيم که مرتب نيست.نگران اضافه وزنم .نگران کارهاي شرکت .نگران کارهاي عقب مونده خونه.

نگران قسط سر ماه. نگران شوهرم که آيا از زندگي با من راضي هست ...

وقتي عصبيم دلم ميخواد داد بزنم وقتي داد نمي زنم خودم رو مي خورم وقتي داد ميزنم از اينکه ديگران رو ازار دادم خودم رو مي خورم .

وقتي غمگينم دلم ميخواد گريه کنم ومجبور نباشم براي کسي توضيح بدم چرا ....

شايد دلم بخواد يک هفته تموم با کسي حرف نزنم به کسي زنگ نزنم بدون اينکه نگرانم بشن ...

دوست دارم مواظب هيچ چي نباشم هيچ کاري هيچ حرکتي و هيچ کسي...

دوست دارم رها باشم عين پری که بال يک قنجشک جدا ميشه و آروم آروم تو هوا چرخ می خوره تا يکجايي بشينه....