برای دخترک که قصه تعریف می کردم اتفاق افتاد .دیدم همه قصه ها را رئالیزه می کنم . هیچ جوری تو کتم نمی رفت که بزی شکم گرگ را پاره کند و شنگول و منگول و حبه انگور سالم بپرند بیرون . هر چه می خواستم بگویم :و قورباغه به شاهزاده ای زیبا تبدیل شد زبان در دهان نمی چرخید.
دوست داشتم قصه ها باور پذیر باشد دوست داشتم بر تصویرهای واقعی دخترک از دنیای اطرافش منطبق باشد .
بعد یکهو فکر کردم از بچگی هر چی برایم مانده همان قصه های پریان بودهدیدم زندگی کوفتی دهه شصت برای من بچه با جادوگرها وسیندرلاها و درخت سحرآمیزی که می شد ازش بالا رفت قابل تحمل بود . بگذار دخترک هم دلش خوش باشد که دنیا انقدر ها هم کسالت بار نیست . دنیا با کدو حلوایی که می تواند کالسکه سیندرلا باشد یحتمل شیرینتر است .
دنیا انقدر زور دارد که بعد ها واقعیتهایش را توی چشم دخترک فرو کند همانطور که در چشم مادرش فرو کرد . بگذار الان دلش به همینها خوش باشد.
|