بهار چند ماه بعد از من به دنیا
اومد. مادرهامون باهم دوست بودن . پدرهامون هم . ما دوستی رو به ارث بردیم .
بعد ما اومدیم تهران اونها رفتن
کردستان همدیگه روگم کردیم . چند سال بعد دوباره همدیگه رو پیدا کردیم . حالا اون سه تا برادر داشت من یکی . ولی انگار نه
که اینهمه سال دور بودیم از هم . خونواده
ها گره خوردن دوباره هی با هم مسافرت هی
مهمون هم . حالا من مهندس شده بودم اون دکتر. ظرف شستن مال من وبهار بود. مامانش
می گفت ببین ما چه آدم مهمی هستیم که ظرف شور ها مون دکتر ومهندسن .
گاهی هم اون تنها می اومد تهران با هم می گشتیم منهم
می رفتم ارومیه .بهار داشت اونجا انترنیش
رو می گذروند . خوب بود .
سال 80 مادرش سرطان گرفت .ظرف چند ماه مرد . مادرم داغون شد. بهار تو همون بحبوحه مریضی مادرش با یکی از
فامیلها عروسی کرد . ولی زندگیش زندگی نشد .
یکسال بعد از شوهرش جدا شد . چند
وقت بعدش دوباره با هاش عروسی کرد . به
نظر من اشتباه کرد .برای همین شوهرش از من خوشش نمی اومد همینطوری رابطه
من با بهار کمرنگ شد .ولی با مامانم خیلی
جور بود . هی بهش سر میزد باهم رفتن دوبی .باهم رفتن مشهد . هر هفته به مامانم زنگ
می زد .با منهم گاهی تلفنی گاهی اس ام اس .
بعد یک روز بهار مرد . همینطور
ناغافل . تصادف کرد .
وسط مهمونی بودیم زنگ زدن . پاشدیم
اومدیم خونه . حال مامانم بد بود بردیمش خونه خودمون . جوجه کباب درست کردیم . حرف
زدیم فیلم دیدیم .فرداش مهمون داشتم .نشد
که برم شهرشون . باید می ر فتم ماموریت . رفتم .زندگی ادامه پیدا کرد .
بهار خیلی دور مرده بود خیلی بی
مقدمه . من نتونستم گریه کنم . نتونستم قبول کنم .بهار اونجا بود داشت زندگی می
کرد . تا امروز.
از متروی حقانی اومدم بیرون . یه دختر داشت از روبرو می اومد . عین بهار
بود . خوشگل سفید چشمهای مشکی . با خودم گفتم ای بابا این دختر ناکس یواشکی اومده
تهران به ما نگفته ها!
بعد یکی تو سرم گفت : بهار مرده .
باور کردم که بهار مرده .
الان تو گوشی ام یک شماره است . به
اسم بهار . دیگه هیچ وقت کسی از این شماره بهم زنگ نمی زنه .منهم بهش زنگ نمی زنم
. ولی همونجا می مونه تا روزی که گوشی ام رو عوض کنم .
یک شماره تو دنیا می مونه که هیچکس
بهش زنگ نمی زنه .
|