۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

مرا به سخت جانی خویش این گمان نبود

ظرف دو ماه گذشته مادرم چهار بار عمل کرده ! پدرم یکبار .وتازه سخت ترین عمل  هنوز درپیش است .. دردسر ها وسختی هایش گفتن ندارد دیگر، هر کس که گذارش به بیمارستانی و مطبی و پاتولوژی افتاده باشد طعم این لحظه ها را می شناسد.
آدمهای این اطراف زنی را می دیدند که  مهمانی می داد،مهمانی می رفت ، در گرمای ناقابل 45 درجه  ماهشهر می رفت تا مباداکه چرخ صنعت مملکت از کار بیافتد،مربای زرد آلو  و توت فرنگی می پخت ،با دخترش کیک های تازه می پخت ،با دخترش آهنگهای تازه و شعر های تازه تمرین می کرد،کلاس اسپانیایی هم می رفت،مثل همیشه از گلفروش کنار خیابان گل میخک می خرید  برای گلدان سفید ایکیای روی میز.
نمی خواست که زندگی از ضرباهنگ بیافتد.
من اما زنی نبودم که این کارها را می کرد.زنی که من بودم در من منجمد شده بود از ترس و نگرانی . دنیا  برای زنی که در من بود ایستاده بود و ایستاده هنوز.
امروز نوشته آیدا را که میخواندم حسودیم شد .فکر کردم هیچ وقت هیچ کس به من نگفت برو خیالت راحت! همه چیز را بسپار به من .  
 در زندگی من آدمی نبوده که بگوید برو من درستش میکنم . نه که نبوده ولی می دانستم که تعارف است . ته صدایش آن لحنی که خیالم را راحت کند نبوده.
امروز  دلم می خواست یکی بود  به می گفت برو خانه بخواب ، من مواظب همه چیز هستم .