۱۳۹۳ آذر ۱۱, سهشنبه
FW: از من بپرسی می گویم ...
ارسال شده توسط Solmaz76 در ۲:۵۶ |
۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه
نفرینی به نام کار کردن
مادر خوش تيپ كه خطابه اش تمام شده با قيافه اي حق به جانب ما را مي نگرد.من تنها مادر مقنعه به سر خسته ی کارمند در جمع این مادرهای بی نقص ،مثل نخود وسط شله زرد توی ذوق می زنم .تنها تجملي كه مرا به اين گروه خوشبخت پيوند مي دهد شانس داشتن مادري در همين نزديكي كه دخترم را بعد از ظهرها نگه ميدارد وگرنه لابد منهم بايد مثل بسياري از دوستان كارمند بي فکرم كه مادري در تهران ندارند يا اگر هم دارند جاي دوري در شهر زندگي مي كنند مجبور بودم دخترم را به امان خدا ول كنم!
ارسال شده توسط Solmaz76 در ۵:۲۸ |
۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سهشنبه
مردي كه پل گيشانرسيد
ارسال شده توسط Solmaz76 در ۶:۳۷ |
۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه
مرا به سخت جانی خویش این گمان نبود
ارسال شده توسط Solmaz76 در ۲۰:۱۹ |
۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه
بهار
ارسال شده توسط Solmaz76 در ۹:۴۵ |
۱۳۹۲ دی ۲۴, سهشنبه
آدم خزی که بودم ...
ارسال شده توسط Solmaz76 در ۴:۲۵ |
۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه
زنانی که می خندند
ارسال شده توسط Solmaz76 در ۴:۵۲ |
۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه
اون بیست دقیقه
ارسال شده توسط Solmaz76 در ۱۴:۱۶ |
۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سهشنبه
...
ارسال شده توسط Solmaz76 در ۴:۲۵ |
۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه
مادربزرگ
داشتیم چایی می خوردیم با همکارم از این چایی کیسه ای های دوغادان .چای ریلکس!. نوشته سنبل الطیب داره توش. همکارم گفت می دونین قدیمها سنبل الطیب رو چه جوری نگه می داشتن ؟ نمی دونستم ! گفت که گربه ها عاشق سنبل الطیب هستن برای همین قدیمها که کابینت دیواری نبوده سنبل الطیب رو می پیچیدن تو پارچه و بعد نایلون و بعد تو شیشه قایم می کردم که گربه به بوی سنبل الطیب نیاد سراغش.
قصه گربه و سنبل الطیب قصه عجیبی باید باشه. ولی هر چی که بود توصیف همکارم من رو پرت کرد به روزها دور . به خونه مادر بزرگ ها .
. تو خونه مادر بزرگ مادری نوه زیاد بود و حیاط کوچیک ولی نوه ها همسن من نبودن یا خیلی بزرگ بودن یا خیلی کوچیک . جو خونه هم یک جورهایی سنگین بود .خوب که فکر میکنم خود اون حیاط و اون چهار پنج تا نوه خودش یک کتاب قصه بود. نوه کوچیک کوچیکه پسر خاله ام بود که باباش چپی بود و تو زندان بود اون سالها .پسر خاله و خاله خونه مادربزرگ زندگی می کردن .نوه کمی بزرگتر دختر دایی بود که باباش تو 17 سالگی عاشق شده بود و یواشکی عقد کرده بود دختر مورد علاقه اش رو . بعد بابابزرگ از خونه انداخته بودش بیرون بعد چند سال مجبوری قبولش کرده بود . بزرگتر ها هم دختر خاله ها بودن که بابای تاجر داشتن و از همون 15 -16 سالگی خواستگار می اومد براشون . من وسط این ها می لولیدم و کلن موجود مهمی به حساب نمی اومدم .
ولی تو خونه مادربزرگ پدری اوضاع برعکس بود . یک حیاط درندشت بود و یک نوه تنها . بابام تنها بچه بود منهم تنها نوه . سالها بعد که برادره به دنیا اومد مادربزرگ مرده بود و اون خونه هم دیگه وجود نداشت . ولی تو اون سالها که مادر بزرگ هنوز بود ساعتهای طولانی تنها می پلکیدم لای درختها و رویا بافی می کردم .توی آشپزخونه قدیمی بزرگ مادر بزرگ که پر بود از شیشه و بو. در واقع مطبخ بود . فکر کردم مادر بزرگ سنبل الطیب داشت؟ نمی دونم ....
همکارم یک سوال می پرسه درباره کف ساختمون کانتین فلان نیروگاه ... من ولی دلم نمیخواد بگردم .می خوام بمونم تو همون مطبخ و مادربزرگم رو ببینم با گیسهای بافته که پشتش به من داره چیزی رو روی اجاق هم می زنه . الان 29 ساله که مادربزرگه رفته ...
ارسال شده توسط Solmaz76 در ۲۳:۳۵ |
۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه
دکتر داتیس
حامد اسماعیلیون را سالهاست که از وبلاگش می شناسم .سالها پیش از اینکه در قامت یک نویسنده ظاهر شود و پیش از اینکه مهاجرت کند به شمال دنیا و پیش از انکه در وبلاگش را تخته کند.
"گمشده در بزرگراه" از اولین وبلاگهایی بوده که کشف کردم و شیوه نگاه و روایت نگارنده از خودش و اتفاقات پیرامونش همیشه برام خوشایند بوده .
باید اعتراف کنم لذتی که از خواندن وبلاگش می بردم از خواندن دو مجموعه داستانش ،"آویشن قشنگ نیست" و "قناری باز"، نبردم . بهتر بگویم با مجموعه داستانهایش ارتباط زیادی برقرار نکردم.البته "آویشن..." داستانهای خوبی داشت که انها را قبلن در وبلاگ نویسنده خوانده بودم برای همین چیزی بر حظ من نیافزود .
باز هم باید اعتراف کنم که "دکتر داتیس" را بر سبیل تعهدی که به حمایت از نویسنده های جوان دارم و این توجیه که ما اگه نخریم این کتابها رو کی بخره و ایضن این توجیه که بخریم تا بعدن دیگران هم کتاب اگر نوشتیم بخرن و بخونن خریدم .
"دکتر داتیس" ولی ،برای من اتفاق متفاوتی بود . دوستش داشتم .آنقدر که حتی میان خواندنش وقفه بیاندازم که بیشتر طول بکشد !کاری که برای هر کتابی نمی کنم .
آدمهای " دکتر داتیس " از گوشت و پوست و خون ساخته شده اند ، حس می کنی می توانی دست دراز کنی واز پشت صفحه های کتاب لمسشان کنی. تشبث نویسنده به تجربه های بی واسطه زندگیش و روایت آنها لابه لای قصه ، در باور پذیری شخصیتهای متعدد قصه نقش پر رنگی دارد ،گرچه این تشبث گاه قصه را به بیوگرافی شبیه می کند ولی این امر قطعن از ارزش رئال بودن داستان و توانایی نویسنده کم نمی کند .
عمیقن اعتقاد دارم که "دکتر داتیس "در میان خیل بی شمار داستانها و رمانهای آپارتمانیِ ملال آوری که عرصه داستان نویسی مملکت را به مثابه ویروسی مبتلا کرده، کتاب قابل اعتنایی است .کتابی که خواننده را از چهار چوب زندگی خاکستری طبقه متوسط نیمه روشنفکر با اداهای بسیار روشنفکرانه و فضای کسالت بار آپارتمان های خاکستری بیرون می کشد و با زندگی ساری و جاری مردم حاشیه شهر ،که تفاوت معناداری هم با باقی محله های شهر ندارد ، همراه می کند .
در دوست داشتن داستان تا جایی پیش رفتم که آرزو کردم حامد اسماعلیون زندگی این شخصیت را در رمانهای بعدی پی بگیرد . چیزی مشابه کاری که اسماعیل فصیح با جلال آریان کرد .نمی دانم این مقایسه به مذاق حامد اسماعیلیون خوش خواهد آمد یا نه ولی به زعم منِ خواننده ی حرفه ای ، رمانهای اسماعیل فصیح جایگاه مهمی در بدنه داستان نویسی ایران دارد.
گرچه امیدوارم حامد اسماعیلیون در رمانهای بعدیش از اطلاعات و اصطلاحات پزشکی و دندانپزشکی کمتری استفاده کند.
ارسال شده توسط Solmaz76 در ۲:۴۷ |
۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه
بر من ببخشایید ای دست های ساده کامل
ارسال شده توسط Solmaz76 در ۰:۲۲ |
۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه
من برهنه
دوست داشتم برم یک وبلاگ دیگه باز کنم و با اسم مستعار بنویسم بسکه اینجا همون دو قرون خواننده هام هم من رو می شناسن بیرون و باهاشون تعارف دارم و زندگی خودم و خونواده ام پهنه جلوشون ولی آدم مستعار نویسی نیستم . دوست هم ندارم . من خودم هستم و از امروز تصمیم دارم خودم را اینجا بنویسم . توضیحی برای کسی ندارم و توضیحی نخواهم داد .
ارسال شده توسط Solmaz76 در ۳:۳۶ |
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه
من رای می دهم.
یکی دو سالی هست که سر جدا کردن زباله باز یافتی از زباله تر و همینطور استفاده کمتر از کیسه نایلون با آدمهای اطرافم درگیرم .همگی سعی می کنند متقاعدم کنند که تلاش من فایده ای نداره. فکر میکنم حق با انها ست ولی من این کار رو به خاطر خودم به خاطر احترام به باورهای خودم انجام میدم . سوای نتیجه بیرونی ماجرا این کار یک بخشی از جدال من با من برای بهتر بودنه .
شکل دیگه این بحث اینه که :دوست معتقدی گفت تو حتمن به بهشت و جهنم اعقتاد داری . گفتم وقسم خوردم که سالهاست اعتقاد ندارم ولی در حقیقت اگر در همین لحظه مسجل بشه که بهشت و جهنمی وجود داره هیچ چیز در زندگی و کردارو تصمیمهای من تغییر نمی کنه .
باور نمی کرد و با دهانی باز و متعجب نگاه می کرد .من ولی نمی فهمیدم چه چیز برای او قابل باور نیست . برایش توضیح دادم اگر دزدی نمی کنم .اگر آدم نمی کٌشم اگر به حقوق دیگران احترام می ذارم به خاطر ترس از جهنم نیست .
اگر سعی می کنم از تعداد دروغهایی که می گم کم بکنم نه به خاطر ترس از جهنم به خاطر خودم به خاطر باور های خودمه .
بر همین استقرا :
من رای می دهم .
چون در جهان باور های من مسیر انتخاب از صندوق رای می گذره .
ارسال شده توسط Solmaz76 در ۲۳:۲۶ |