۱۳۹۳ آذر ۱۱, سه‌شنبه

FW: از من بپرسی می گویم ...

بپرسی می گویم سخت ترین کار دنیا چیزی است که زندگی مشترکش می نامیم
نگاهش میکنم و می خواهم  بگویم : مرا نمی شناسی
حتی اگر ده سال باشد که باهم زندگی میکنیم و طولانی ترین زمانی که بی هم سپری کردیم فقط چهار روز بوده باشد ...
مي خواهم بگويم روزهایی بود که دوست داشتم چمدانم را بر دارم و بروم برای همیشه و تو ندانستي.
بر من فصلهایی گذشته که تو نشناختی
در قلبم بادهایی وزیده که تو ندیدی

ولی می دانم سخت ترین کار چیزی است که زندگی مشترکش می نامیم
و می دانم در زندگی او هم روزهایی بوده که دوست داشته چمدانش را بردارد و برود برای همیشه
بر اوهم فصلهایی گذشته که من نشناختم
و در قلبش بادهای وزیده که من ندیدم
حتی اگر ده سال باشد که با هم زندگی میکنیم و طولانی ترین زمانی که بی هم سپری کردیم فقط چهار روز بوده باشد




۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه

نفرینی به نام کار کردن

 

 

توجه : این متن بسیار طولانی صرفا نوشته های عصبانی یک نگارنده خسته است و قصد رنجاندن هیچ کسی را ندارد.

يكسال ونيم قبل مهد كودك باران:مهد كودك شامل دو بخش الف و ب است .مهد كودك الف به اسم مهد كودك زبان با اولويت اموزش زبان ساعت 1 تعطیل می شود. بخش ب، مهد كودك معمولي كه تا عصر هم بچه ها را نگهداري مي كند.مهد كودك اعلام كرده كه مي خواهد اين دو بخش را در هم ادغام كند و ما مادرهاي بچه های مهد كودك الف  جمع شديم تا به دلايل مختلف به اين تصميم اعتراض كنيم.مادر خوش تيپ الاكارسون كرده اي از ميان جمع بلند مي شود و مي گويد:من اصلن اجازه نمي دم بچه ام با اون بچه  مهد كودكي ها قاطی بشه. اونها مادرشون کارمندن تا عصر ولشون می کنن به امون خدا .نه که مشکلی بابچه ها داشته باشم ولی خوب دیگه بچه ای که تو مهد کودک بزرگ بشه معلومه چه جور بچه ایه!!!!
مادر خوش تيپ كه خطابه اش تمام شده با قيافه اي حق به جانب ما را مي نگرد.من تنها مادر مقنعه به سر خسته ی کارمند در جمع این مادرهای
 بی نقص  ،مثل نخود وسط شله زرد توی ذوق می زنم .تنها تجملي كه مرا به اين گروه خوشبخت پيوند مي دهد شانس داشتن مادري در همين نزديكي كه دخترم را بعد از ظهرها نگه ميدارد وگرنه لابد منهم بايد مثل بسياري از دوستان كارمند بي فکرم كه مادري در تهران ندارند يا اگر هم دارند جاي دوري در شهر زندگي مي كنند مجبور بودم دخترم را به امان خدا ول كنم!

 

چند هفته قبل شركت:چيزي تعريف مي كنم درباره كاردستي كه با باران درست كرده ام.مرد جوان مجردی از همکاران که سالهاست همکار ماست  مي گويد :جالبه خانوم مهندس من فكرشم نمي كردم شما بشينيد با باران كاردستي درست كنيد

 

بله من با باران كاردستي درست مي كنم .من وهمه زنهاي ناكامل  خاكستري كه از صبح تا عصر پشت اين مانيتورهاي خاكستري مي نويسيم و پاك ميكنيم و ميكشيم و حساب مي كنيم و پاي تلفن با پيمانكار و كارفرما حنجره و اعصاب نداشته امان را پاره مي كنيم به اندازه همه زنان كامل سعادتمندي كه ساعتهاي عمر عزيزشان را با كار كردن تباه نمي كنند ،مادر،همسر و زن هستيم.ما ربات نیستیم ، از كنده درخت هم ساخته نشده ايم .از بي ادبي، خشونت و عدم درك جاري و ساري در فضایی که تنفس میکنیم  رنج مي كشيم.

خسته تر، عصباني تر، فرسوده تر و كم حوصله ترهستيم .ولي باور كنيد ما هم براي بچه هايمان كاردستي درست مي كنيم،در فريزرهايمان سبزي هاي بسته بندي شده  و البالو و نخود فرنكي داريم، خورشت فسنجان می پزیم ،لباسهاي شكافته همسرانمان را مي دوزيم ودر روزهايي كه زندگي اندكي با ما مهربانتر باشد دامنهاي رنكي گلدار مي پوشيم.

 
 


۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

مردي كه پل گيشانرسيد


رسیدیم روی پل آزمایش راننده آژانس کوبید روی زانویش. سرم را از روی موبایل بلند کردم .پل بسته بود .حجم ترافیک برای ساعت 4 عصر پنجشنبه غیر عادی بود .
باران عرق کرده بود .داشت می رفت تولد. اولین تولدی که تنها دعوت شده بود (سلام مهتاب)
وسطهای پل که رسیدیم یک امبولانس آژیر کشان پیدایش شد. راننده گفت: خانوم الکی داره آژیر میکشه . میخواد راه بگیره بره .
گفتم : بله .
باران را باد زدم
ادامه داد:چند سال پیش سر چهار راه جلوی یکیش رو گرفته بودن دیدن داره چلو کباب می بره. چلو کباب ! بعد داشته آژیر می کشیده که یعنی مثلن مریض دارم ..که چی؟ زودتر برسه ... لابد می ترسیده چلوکبابها سرد بشن از دهن بیافتن .
چند تایی ماشین کنار کشیدند و راه دادند بعدی ها همه چپیدند پشت امبولانس تا از راه باز شده استفاده کنند. رسیده بودیم پایین پل...
راننده گفت: فکرکنم تصادف شده !
گفتم : شاید.
راننده گفت: تصادف که   راه بند نمیاره خانوم ملت راه بند میارن . الان میری میبینی ملت جمع شدن دارن تصادف نگاه میکنن.فیلم می گیرن. انگار شهر تماشاست...بد بختها چیکار کنن تفریح ندارن تو این مملکت .
نرسيده به پل گيشا سر شهرارا يك مزدا نقره ای ایستاده بود وسط خيابان .امبولانس هم کنارش.راننده مزدا مردی شصت وچند ساله بود. سرش افتاده بود روی سینه اش. مثل همه مردهای شصت وچند ساله که وقت  روزنامه خواند چرت می زنند و سرشان می افتد روی سینه .
راننده گفت: بنده خدا سکته کرده گمونم.!
مردی که کنار مزدا ایستاده بود انگشتش را از روی رگ گردن مرد برداشت .به همکارش که تازه از آمبولانس پیاده می شد اشاره کرد .
همکار گفت : تموم کرده ؟
مرد اول با دست به ماشینهایی که به تماشای شهر فرنگ آمده بودند اشاره کرد که رد شوند . ماشینها بوق می زدند از هم راه می گرفتند .مزدا نقره ای آرام ایستاده بود همانجایی که احتمالن مرد چند دقیقه قبلش ترمز کرده بود . برای آخرین بار بی آنکه بداند آخرین بار است .
فکر کردم به آدمی یا ادمهایی که جایی منتظر این مرد بودند .شاید همین حالا یکی داشت به موبایلش زنگ میزد که سر راه نمک بگیرد یا نان یا شیر یا شیرینی .و نمی داند که مرد هنوز به پل گیشا نرسیده .




۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

مرا به سخت جانی خویش این گمان نبود

ظرف دو ماه گذشته مادرم چهار بار عمل کرده ! پدرم یکبار .وتازه سخت ترین عمل  هنوز درپیش است .. دردسر ها وسختی هایش گفتن ندارد دیگر، هر کس که گذارش به بیمارستانی و مطبی و پاتولوژی افتاده باشد طعم این لحظه ها را می شناسد.
آدمهای این اطراف زنی را می دیدند که  مهمانی می داد،مهمانی می رفت ، در گرمای ناقابل 45 درجه  ماهشهر می رفت تا مباداکه چرخ صنعت مملکت از کار بیافتد،مربای زرد آلو  و توت فرنگی می پخت ،با دخترش کیک های تازه می پخت ،با دخترش آهنگهای تازه و شعر های تازه تمرین می کرد،کلاس اسپانیایی هم می رفت،مثل همیشه از گلفروش کنار خیابان گل میخک می خرید  برای گلدان سفید ایکیای روی میز.
نمی خواست که زندگی از ضرباهنگ بیافتد.
من اما زنی نبودم که این کارها را می کرد.زنی که من بودم در من منجمد شده بود از ترس و نگرانی . دنیا  برای زنی که در من بود ایستاده بود و ایستاده هنوز.
امروز نوشته آیدا را که میخواندم حسودیم شد .فکر کردم هیچ وقت هیچ کس به من نگفت برو خیالت راحت! همه چیز را بسپار به من .  
 در زندگی من آدمی نبوده که بگوید برو من درستش میکنم . نه که نبوده ولی می دانستم که تعارف است . ته صدایش آن لحنی که خیالم را راحت کند نبوده.
امروز  دلم می خواست یکی بود  به می گفت برو خانه بخواب ، من مواظب همه چیز هستم .

۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

بهار

بهار چند ماه بعد از من به دنیا اومد. مادرهامون باهم دوست بودن . پدرهامون هم . ما دوستی رو به ارث بردیم .
بعد ما اومدیم تهران اونها رفتن کردستان همدیگه روگم کردیم . چند سال بعد دوباره همدیگه رو پیدا کردیم .  حالا اون سه تا برادر داشت من یکی . ولی انگار نه که  اینهمه سال دور بودیم از هم . خونواده ها گره خوردن دوباره هی با هم  مسافرت هی مهمون هم . حالا من مهندس شده بودم اون دکتر. ظرف شستن مال من وبهار بود. مامانش می گفت ببین ما چه آدم مهمی هستیم که ظرف شور ها مون دکتر ومهندسن .
گاهی  هم اون تنها می اومد تهران با هم می گشتیم منهم می رفتم ارومیه .بهار داشت اونجا  انترنیش رو می گذروند  . خوب بود .
سال 80 مادرش سرطان گرفت  .ظرف چند ماه مرد . مادرم داغون شد.  بهار تو همون بحبوحه مریضی مادرش با یکی از فامیلها عروسی کرد . ولی زندگیش زندگی نشد .
یکسال بعد از شوهرش جدا شد . چند وقت  بعدش دوباره با هاش عروسی کرد . به نظر من اشتباه کرد .برای همین شوهرش از من خوشش نمی اومد همینطوری رابطه من با بهار کمرنگ شد  .ولی با مامانم خیلی جور بود . هی بهش سر میزد باهم رفتن دوبی .باهم رفتن مشهد . هر هفته به مامانم زنگ می زد .با منهم گاهی تلفنی گاهی اس ام اس .
بعد یک روز بهار مرد . همینطور ناغافل . تصادف کرد .
وسط مهمونی بودیم زنگ زدن . پاشدیم اومدیم خونه . حال مامانم بد بود بردیمش خونه خودمون . جوجه کباب درست کردیم . حرف زدیم فیلم دیدیم .فرداش مهمون داشتم .نشد  که برم شهرشون . باید می ر فتم ماموریت . رفتم .زندگی ادامه پیدا کرد .
بهار خیلی دور مرده بود خیلی بی مقدمه . من نتونستم گریه کنم . نتونستم قبول کنم .بهار اونجا بود داشت زندگی می کرد . تا امروز.
  از متروی حقانی اومدم بیرون . یه دختر داشت از روبرو می اومد . عین بهار بود . خوشگل سفید چشمهای مشکی . با خودم گفتم ای بابا این دختر ناکس یواشکی اومده تهران به ما نگفته ها!
بعد یکی تو سرم گفت : بهار مرده .
 باور کردم که بهار مرده .
الان تو گوشی ام یک شماره است . به اسم بهار . دیگه هیچ وقت کسی از این شماره بهم زنگ نمی زنه .منهم بهش زنگ نمی زنم . ولی همونجا می مونه تا روزی که گوشی ام رو عوض کنم .
یک شماره تو دنیا می مونه که هیچکس بهش زنگ نمی زنه .

۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

آدم خزی که بودم ...

امروز ده  ساله که وبلاگ می نویسم . شاید عبارت درست تر این باشه که :ده ساله وبلاگ دارم .

درخت کوچک وبلاگ مهمی نیست . ولی همینکه تونسته علیرغم داشتن همچین نویسنده تنبلی ،کجدار و مریز به زندگیش ادامه بده جای شکرش باقیه .
الان در آستانه ده سالگی نگاهش  که میکنم  احساسهای متضادی رو در من زنده می کنه  .
می بینم دست کم گرفتمش . می بینم که  نقشش در زندگی من خیلی مهم تر از اون چیزی بوده که فکر می کردم.
باب دوستی هایی رو برام باز کرده که برام خیلی عزیزن .سلام سیروس سلام ستاره سلام مهتاب سلام گلمر  ...


باید اعتراف کنم  من همانقدر که وبلاگ نویس بدی هستم وبلاگخوان بدی هم هستم . دوست دارم ساکت بشینم و بخونم ، بی که نظری یا صدایی یا ردپایی از خودم بذارم .وبلاگهایی هست که سالهاست آدمهاش رو دنبال کردم انقدر که از خیلی آدمهای حقیقی دنیای بیرون برام آشناتر و نزدیکترن .  دیدم که عاشق شدن ،فارغ شدن ، ازدواج کردن ،طلاق گرفتن ،زندان رفتن ، بی پول شدن ،بامریضی جنگیدن ،مهاجرت کردن ،بچه دار شدن ، بچه هاشون رو به مدرسه فرستادن .(به نوه دار شدنشون هم می رسیم یحتمل).....  سلام آلوچه خانوم ،سلام پیکوفسکی ،سلام خرس،سلام سرخپوست ،سلام دانشمند
از من  اگر بپرسید وبلاگ نویسها سخاوتمندترین و جسورترین آدمهای دنیا هستند
. آدمهایی که پرده ها رو کنار می کشن ، پنجره های خونه هاشون رو باز میکنن  و قصه های زندگیشون رو با دیگران قسمت می کنن.  همین آدمها ندانسته و نا خواسته  افقهای زندگی من رو فرسنگها جا به جا کردن .ازشون یادگرفتم که به دنیا جور دیگه ای نگاه کنم .
طرف دیگه ماجرا ولی  دیدن تصویر خودمه لابلای چیزهایی که نوشتم . برگشتن و خوندن چیزهایی که ده سال پیش نوشتم کار سختیه . حالم رو بد میکنه بی تعارف! فکر میکنم چه آدم خزی بودم . 
یادمه سال 85 یا 86 بود که گردهمایی !!! وبلاگ نویسی داشتیم  با ماندانا،مهتاب،المیرا،بیتا،شری ، سولماز کوکا ، نیلوفرو... هرمس (اگه اشتباه نکنم) اسمش رو گذاشته بود  مجمع نویسندگان وبلاگهای زرد  که چه به ما برخورده بود  ولی الان می بینم که پر بیراه هم نگفته بود.
ور خوش بین ذهنم میگه این خیلی بد هم نیست نشون میده جایی که امروز ایستادی بهتر از جایی  هست که ده سال پیش بودی .ببین که پیش رفتی ... .ولی  ور بد بین ذهنم می گه  ده سال دیگه به همینجایی که الان هستی نگاه می کنی  و می گی  یا خدا چه آدم خزی بودم....


پ.ن. وبلاگ نوشتن  رو به تشویق پسری شروع کردم که  همون  روز یعنی 24 دیماه 82  اولین بار  تو خانه هنرمندان دیدمش .  یکسال بعد ما باهم ازدواج کردیم J

۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

زنانی که می خندند



دیر شده بود. باید تا ساعت 8 فرم امضا شده بانک رو می رسوندم به نازی تا با خودش ببره تورنتو . نیمچه برفی  می اومد که برف نبود . ولی ماشینها تو اتوبان صدر و چمران مثل پشه ی امشی خورده گیگاج می رفتن .

 خروجی آتی ساز رو رد کردم رفتم تاپل مدیریت برگشتم تو نیایش و از چمران افتادم تو یادگار جنوب . خروجی  اول رو ندیدم. خروجی دوم رو   یادم رفت یپچم. اینطوری  رفتم تا دم خونه قبلی گلمریم اینها ،دور زدم افتادم تو لاین شمال ورسیدم به آتی ساز . تابلو نوشته بود به طرف پارکینگهای بلوک 17و18 و19 . گفتم همینه .با هزار خفت و شامورتی بازی جای پارک پیدا کردم  . تو اوین داشت یخ می بارید از آسمون ،ذره های کوچیک یخ واقعی . شال گردن نداشتم .
پارکینگ بود ولی ورودی   نبود ! بیشتر از یک ربع تو اون سوز  دنبال ورودی بلوک گشتم . آقا اینجا بلوک هفدهه ؟ ...نه  اینجا شونزدهه هفده پشت این بلوکه ... آقا اینجا هفدهه ؟... نه هجدهه ته این خیابون میشه هفده ...
بلوک هفده گم شده . من سر می خوردم . حالم بد بود. 
لجم گرفته بود .آتی ساز بلوک 17 سرراست ترین آدرسی که تو تهران میشه داد، تازه چند بار تا حالا اینجا اومده بودم . ولی  داشتم دور خودم می چرخیدم و نمی رسیدم .
یاد کاوه افتادم  کلاس فلسفه، هزار سال پیشها تو اکباتان !وقتی رسیدیم به  فروید و ضمیر ناخود اگاه به شوخی می گفت مثلن وقتی میگی :یادم رفت به مادرشوهرم زنگ بزنم در واقع یکجایی در ضمیر ناخودآگاهت دوست نداری بهش زنگ بزنی برای همین فراموش میکنی!

وسط آتی ساز زیر بارون یخ ،فکر کردم چقدر دلم نمی خواد برسم . نمی خوام  نازی رو پیداش کنم  .نمی خوام چهار پنج ساعت مونده به پروازش  ببینمش.. آدم به خیلی چیزها عادت می کنه ولی به  خداحافظی عادت نمی کنه .
کسی که میره حتی اگه قبلن رفته باشه هر بار که بر می گرده رفتنش دوباره مثل دفعه اول درد داره .دوباره انگار یک چیزی از   تو رو میکنه و میبره .


تو پیاده روهای آتی ساز فکر کردم  دیگه  نمی تونم بغلش کنم و خیلی معمولی بگم  مواظب خودت باش. و بخندم .
 فکر کردم اینبار حتمن گریه میکنم . یاد فرودگاه پیرسون افتادم. نازی رو میدیدم که تنها چمدونش رو میکشه و می ره به سمت تاکسی ها ! تنها قاطی ده هزار تا تنهای دیگه  سوار شاتل بشه . 
فکر کردم باید یک تصمیمی بگیرم . دیگه نباید تن بدم به دوستی ها طولانی . باید دوستهام رو زود به زود عوض کنم . سر سال که شد ولشون کنم برم دنبال دوستهای تازه . این ضرب المثله که میگفت دوست کهنه اش خوبه مال وقتی بود که  هنوز فرودگاه امام رو نساخته بودن تا دوستی های بیست و چند ساله   توش گم بشه .

ناخود اگاهه ول کرد گذاشت که نازی رو پیدا کنم . تو لابی بلوک هفده زنگ زدم گفتم بیا پایین .
نازی اومد پایین داشت می خندید بعد از ظهر از اصفهان برگشته بود از دست بوس قوم شوهر هه هه هه! چقدر خوش نگذشته بود !داشت چمدون می بست .! باید می رفت از مامانش اینها خدا حافظی کنه !پی ام اس هم قاطی ماجرا بود!. دو تا استامینوفن  هم افاقه نکرده بود  .تازه پژمان باید ساعت 1 مذاشتش فرودگاه و بر می گشت ، باز 1 تا 4 تو اون فرودگاه کوفتی چیکار کنه خوبه ؟ ...هه هه هه!  همه اینها رو با خنده تعرف می کرد ..من آیا نازی رو نمی شناختم ؟ من نازی رو می شناختم نازی رو خودم رو مرجان رو فیروزه رو بیتا رو همه دوستام رو که شبیه خودم بودند . زنهایی که راجع به دردهاشون با خنده حرف می زنند.
بغلش کردم . چطور میشه  زنی که با خنده دردهاش رو میگه بغل کرد و گریه کرد . البته که نمیشه . بغلش کردم و خندیدم . و بهش گفتم مواظب خودت باش .رفتم تا دوباره تو آتی ساز گم بشم تا برسم به ماشین .

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

اون بیست دقیقه

از  مغازه اومدیم بیرون .یک بسته لیدی فینگر خریده بودیم با یک ژله پرتقالی.با یک کیت کوچولو . یک مادر و دختر شاد !من دو قدم جلوتر بودم از جوب رد شدم . دخترم گفت : مامان پولت افتاد !ف
گفتم :مامان من که پول نداشتم دستم ! با خودم فکر کردم بچه است پاش خورده به سر بطری چیزی صدا داده فکر کرده پول از دست من افتاده 
سوار شدیم .دم سوپر خیابون شلوغ بود .طول کشید تا تونستم دنده عقب بگیرم دور بزنم .رفتیم یک کوچه اونورتر دم میوه فروشی سه تا انار جدا کردم.پسره دم صندوق گفت خانوم انارهات خیلی بدن . ول کرد صندوق و اومد از بساط سه تا انار جدا کرد بی رنگ و رو . گفتم آقا همسا یه ام اگه انارهات بد باشه میام یقه ات رو می چسبم ها .خندید
سوار  ماشین که شدم استارت زدم .یکهو دیدم حلقه ام نیست . نمی تونستم درست فکر کنم . سعی کردم به خودم تلقین کنم که اصلن صبح دستم نکردم می دونستم که ذهنم داره حقه می زنه تا درد رو به تعویق باندازه .یاد دخترک افتادم که گفت پولت افتاد !!!برگشتم دم سوپری. حلقه نبود!بیست  دقیقه کمتر طول کشیده بود همه این ماجرا .  
از دیشب بیست بار ،صدبار ،هزار بار به اون بیست دقیقه فکر میکنم .فکر میکنم چرا وقتی بچه گفت برنگشتم زمین رو نگاه کنم .فکر کرد وقتی دشتم دنده عقب می گرفتم یا وقتی با پسر اناری چونه می زدم همون موقع یکی خم شده حلقه من رو برداشته گذاشته تو جیبش.
حالا من حلقه ندارم .
وقتی عروسی کردیم  برام یک حلقه خرید با یک انگشتر نشون .انگشتر نشون رو چهار سال پیش زنی که میومد خونمون کار می کرد دزدید . حلقه ام دیشب گم شد .
همین

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

...

از نظر من شهروند عادی تفاوت معنی داری بین شهردار بودن محسن هاشمی یا قالیباف وجود نداره . حتی اگر هم وجود داشته باشه در بضاعت سواد سیاسی اجتماعی من نمی گنجه .
ولی  من می خوام بدونم آقای مسجد جامعی و باقی دوستان اصلاح طلب که میان و کسی مثل خانم راستگو رو در لیست اصلاح طلب ها می ذارن و بعد من با اعتماد به این آقایان نه فقط خودم به این شخص رای میدم بلکه کلی آدم دور و برم رو هم تشویق می دم که حتمن به شورای شهر رای بدید واقعن چطور انتظار دارن در انتخابات های بعدی به لیستهایی که اعلام می کنند اعتماد کنم ؟



۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

مادربزرگ

داشتیم چایی می خوردیم با همکارم از این چایی کیسه ای های دوغادان .چای ریلکس!. نوشته سنبل الطیب داره توش. همکارم گفت می دونین قدیمها سنبل الطیب رو چه جوری نگه می داشتن ؟ نمی دونستم ! گفت که گربه ها عاشق سنبل الطیب هستن برای همین قدیمها که کابینت دیواری نبوده سنبل الطیب رو می پیچیدن تو پارچه و بعد نایلون و بعد تو شیشه قایم می کردم که گربه به بوی سنبل الطیب نیاد سراغش.

قصه گربه و سنبل الطیب  قصه عجیبی باید باشه. ولی هر چی که بود توصیف همکارم من رو پرت کرد به روزها دور . به خونه مادر بزرگ ها .

. تو خونه مادر بزرگ مادری نوه زیاد بود و حیاط کوچیک ولی نوه ها همسن من نبودن یا خیلی بزرگ بودن یا خیلی کوچیک . جو خونه  هم یک جورهایی سنگین بود .خوب که فکر میکنم خود اون حیاط  و اون چهار پنج تا نوه خودش یک کتاب قصه بود. نوه کوچیک کوچیکه پسر خاله ام بود که باباش چپی بود و تو زندان بود اون سالها .پسر خاله و خاله خونه مادربزرگ زندگی می کردن .نوه کمی بزرگتر دختر دایی بود که باباش تو 17 سالگی عاشق شده بود و یواشکی عقد کرده بود دختر مورد علاقه اش رو . بعد بابابزرگ از خونه انداخته بودش بیرون بعد چند سال مجبوری قبولش کرده بود . بزرگتر ها هم دختر خاله ها بودن که بابای تاجر داشتن و از همون 15 -16 سالگی خواستگار می اومد براشون . من وسط این ها  می لولیدم و کلن موجود مهمی به حساب نمی اومدم .

ولی تو خونه مادربزرگ پدری اوضاع برعکس بود . یک حیاط درندشت بود و یک نوه تنها . بابام تنها بچه بود منهم تنها نوه . سالها بعد که برادره به دنیا اومد مادربزرگ مرده بود و اون خونه هم دیگه وجود نداشت . ولی تو اون سالها که مادر بزرگ هنوز بود  ساعتهای طولانی تنها می پلکیدم لای درختها و رویا بافی می کردم .توی آشپزخونه قدیمی بزرگ مادر بزرگ که پر بود از شیشه و بو. در واقع مطبخ بود . فکر کردم مادر بزرگ سنبل الطیب داشت؟ نمی دونم ....

همکارم یک سوال می پرسه درباره کف ساختمون کانتین فلان نیروگاه ... من ولی دلم نمیخواد بگردم .می خوام بمونم تو همون مطبخ  و مادربزرگم رو ببینم با گیسهای بافته که پشتش به من داره چیزی رو روی اجاق هم می زنه . الان 29 ساله که مادربزرگه رفته ...

 

 

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

دکتر داتیس

حامد اسماعیلیون را سالهاست که از وبلاگش می شناسم .سالها پیش از اینکه در قامت یک نویسنده ظاهر شود و پیش از اینکه مهاجرت کند  به شمال دنیا  و پیش از انکه  در وبلاگش را تخته کند.

"گمشده در بزرگراه" از اولین وبلاگهایی بوده که کشف کردم و  شیوه نگاه و روایت نگارنده از خودش و اتفاقات پیرامونش  همیشه برام خوشایند بوده .

 

باید اعتراف کنم لذتی که از خواندن وبلاگش می بردم از خواندن دو مجموعه داستانش ،"آویشن قشنگ نیست" و "قناری باز"، نبردم . بهتر بگویم  با مجموعه داستانهایش ارتباط زیادی برقرار نکردم.البته "آویشن..." داستانهای خوبی داشت که انها را قبلن در وبلاگ نویسنده خوانده بودم برای همین چیزی بر حظ من نیافزود .

باز هم باید اعتراف کنم که "دکتر داتیس" را بر سبیل تعهدی که به حمایت از نویسنده های جوان دارم و این توجیه که ما اگه نخریم این کتابها رو کی بخره و ایضن این توجیه که بخریم تا بعدن دیگران هم کتاب اگر نوشتیم بخرن و بخونن خریدم .

"دکتر داتیس" ولی ،برای من اتفاق متفاوتی بود . دوستش داشتم .آنقدر که حتی میان خواندنش وقفه بیاندازم که بیشتر طول بکشد !کاری که برای هر کتابی نمی کنم .

آدمهای " دکتر داتیس " از گوشت و پوست و خون ساخته شده اند ، حس می کنی می توانی دست دراز کنی واز پشت صفحه های کتاب لمسشان کنی. تشبث نویسنده به تجربه های بی واسطه زندگیش و روایت آنها لابه لای قصه  ، در باور پذیری شخصیتهای متعدد قصه نقش پر رنگی دارد ،گرچه این  تشبث گاه قصه را به بیوگرافی شبیه می کند ولی این امر قطعن از ارزش رئال بودن داستان و توانایی نویسنده کم نمی کند .

عمیقن اعتقاد دارم که "دکتر داتیس "در میان خیل بی شمار داستانها و رمانهای آپارتمانیِ ملال آوری که عرصه داستان نویسی  مملکت را به مثابه ویروسی مبتلا کرده، کتاب قابل اعتنایی است .کتابی که  خواننده را از چهار چوب زندگی خاکستری طبقه متوسط نیمه روشنفکر با اداهای بسیار روشنفکرانه و فضای کسالت بار آپارتمان های خاکستری بیرون می کشد و با زندگی ساری و جاری مردم حاشیه شهر ،که تفاوت معناداری هم با باقی محله های شهر ندارد ، همراه می کند .

 در دوست داشتن داستان تا جایی پیش رفتم که آرزو کردم حامد اسماعلیون زندگی این شخصیت را در رمانهای بعدی پی بگیرد . چیزی مشابه کاری که اسماعیل فصیح با جلال آریان کرد .نمی دانم این مقایسه به مذاق حامد اسماعیلیون خوش خواهد آمد یا نه ولی به زعم منِ خواننده ی حرفه ای ، رمانهای اسماعیل فصیح جایگاه مهمی در بدنه داستان نویسی ایران دارد.

گرچه امیدوارم حامد اسماعیلیون در  رمانهای بعدیش  از اطلاعات و اصطلاحات پزشکی و دندانپزشکی کمتری استفاده کند.

 

 

 

۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

بر من ببخشایید ای دست های ساده کامل

دستهام رو نگاه میکنم
دستهای قشنگی ندارم .کف دستم یک مربع کامله با کلی خطوط درهم برهم  . انگشتهام کشیده   ولی  کج و کوله ان .انگشت وسطی هر دو دست به سمت انگشت انگشتری متمایل شدن. انگشت کوچیکه هر دو دست هم به طرف انگشت انگشتری خم شدن .
ناخنهام هم خیلی صاف و صوف نیستن .حتی لاک و مانیکور هم نمی تونه کج و کوله گی اشون رو قایم کنه . یادگار سالهای طولانی ناخن جویدن!
. همه اون سالهای کذایی پدرم برای اینکه ناخن جویدن رو از سرم بندازه روزی 10 بار تذکر میداد که دستهام زشت میشه از ریخت میافته .همه چندششون میشه دستهام رو نگاه کنم.
خوب این تذکرات خیلی پداگوژیک تاثیر زیادی در ترک عادت ناخن جویدن من نداشت ولی  باور کردم که دستهام زشتن! که همه از نگاه کردن به دستهام چندششون میشه.
برای همین همیشه دستهام رو مثل شی نامطلوب قایم می کردم .
چند سالی میشه که سعی میکنم با دستهام دوست بشم .سعی میکنم دوستشون داشته باشم. دلم برای دستهام میسوزه ... برای این مربعها  با این انگشتهای نحیف .گاهی فکر میکنم اتفاقن  چه دستهای کاملی هستن . چقدر فرزن .چقدر زحمت می کشن . فکر میکنم چقدر از چیزهایی رو که دارم، از کسی که هستم رو مدیون این دستهام .دستهایی که همیشه از داشتنشون خجالت کشیدم .
دلم میخواد دستهام رو نوازش کنم و ازشون معذرت بخوام برای همه این سالهای نا مهربانی. ولی چطور آدم می تونه دستهای خودش رو نوازش کنه؟

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

من برهنه

دوست داشتم برم یک وبلاگ دیگه باز کنم و با اسم مستعار بنویسم  بسکه  اینجا همون دو قرون خواننده هام هم من  رو می شناسن بیرون  و باهاشون تعارف دارم و زندگی خودم و خونواده ام پهنه جلوشون ولی آدم مستعار نویسی نیستم  . دوست هم ندارم . من خودم هستم و از امروز تصمیم دارم خودم را اینجا بنویسم . توضیحی برای کسی ندارم و توضیحی نخواهم داد .

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

من رای می دهم.

یکی دو سالی هست که سر جدا کردن زباله باز یافتی از زباله تر و همینطور استفاده کمتر از کیسه نایلون با آدمهای اطرافم درگیرم .همگی سعی می کنند متقاعدم کنند که تلاش من فایده ای نداره. فکر میکنم حق با انها ست ولی من این کار رو به خاطر خودم به خاطر احترام به باورهای خودم انجام میدم . سوای نتیجه بیرونی ماجرا این کار  یک بخشی از جدال من  با من برای بهتر بودنه .

شکل دیگه این بحث اینه که  :دوست معتقدی گفت تو حتمن به بهشت و جهنم اعقتاد داری . گفتم وقسم خوردم که سالهاست اعتقاد ندارم ولی در حقیقت اگر در همین لحظه مسجل بشه که بهشت و جهنمی وجود داره هیچ چیز در زندگی و کردارو تصمیمهای من تغییر نمی کنه .

باور نمی کرد و با دهانی باز و متعجب نگاه می کرد .من ولی نمی فهمیدم چه چیز برای او قابل باور نیست . برایش توضیح دادم اگر دزدی نمی کنم .اگر آدم نمی کٌشم اگر به حقوق دیگران احترام می ذارم به خاطر ترس از جهنم نیست .

اگر سعی می کنم از تعداد دروغهایی که می گم کم بکنم نه به خاطر ترس از جهنم به خاطر خودم به خاطر باور های خودمه .

بر همین استقرا :

 

من رای می دهم .

چون در جهان باور های من مسیر انتخاب از صندوق رای می گذره .

 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

عنصر دراماتیک غیر لازم

باید یک قانونی باشد در جهان که هیچ نویسنده ای هیچ کارگردانی مادام که پدر نشده یا مادر نشده  حق نداشته باشد درباره مرگ بچه ها ،دزده شدن بچه ها یا رنج کشیدن  بچه ها  داستان بنویسد یا فیلم بسازد .